اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

برو !

چه موی باریکیست میان حقیقت و انکارش . وقتی که به خاطر دلی نمی گویی که حقیقت روشن است و زمانی که می ترسی از متهم شدن به تاریکی .

کسی نخواهد فهمید دردت را ولی این تویی که خرد خواهی شد از درون و در خود می شکنی و فرو می ریزی و پایان میابی و بعد فراموش می شوی بی آنکه بدانند که بودی و برای چه مردی .

تو به فراموشی سپرده می شوی همراه با تمام گرمایی که زمانی زندگی می بخشید به سیاهی و باز تو را به خاطر خود خواهیت متهم خواهند کرد . حتی نمی گذارند از گرمای خاطراتت چیزی بماند . نه ، همان بهتر که بروی ، تمام و کمال !

معنای کلمه یا زندگی!!

به نام خدا

 

همانند گذشته از بدو تولد و با نگارش اشنا شروع به نوشتن می کنم!

تا کنون ورطه ی امید و اشک تنهایی من را شناخته اید!اکنون دست بر روی مسئله ی بزرگتر گذاشته ام!
زندگی...لفظی که بسیاری با لذت ان را بر زبان می اورند و بعضی با زجر و اندوه..اما من..من هنوز متوجه نشده ام از اینانم یا انان ...این دو دسته با مادیات لفظ زندگی را معنا کرده اند...اما حال من چه؟من که با ذهن و تنهایی خود طرف هستم!

می گویند در ماه شیر به دنیا امده ام اما اگر هم شیر را به من نسبت داده اند باید بدانند شیری تنها و رو به زوال هستم!ایا می دانستم بعد از تولد چنین چیزی برایم رقم خواهد خورد.؟همانند بقیه ی موارد در موقع تولد گریستم چون مرا بر سر دوراهی قرار داده اند و از من معنا کردن را طلب نمودند.

همیشه در حال تفکرم...ایا از این زندگی متنفر باشم یا که از ان لذت ببرم چون بعد از ان بیش از این تنها خواهم بود...شیرینی لبخند کودکان را می دیدم اما چرا من ان را تجربه نکرده ام اما این مهم نبود...هر روز را به امید روشن شدن ذهنم برای معنا کردنش گذراندم اما ذهن من در اوج روشنایی تاریک بود...سالها را گذرانده ام اما هنوز این راز را برای خود اشکار نکرده ام از ان هراس داشته و دارم....اما تا کی فرار؟
من نه اینم و نه ان من خودمم و خود می فهمم چرا باید در مورد زندگی هیچ نگفت قضاوت نکرد نه می گویم لذت نه می گویم رنج فقط می گویم خستگی تنهایی سقوطی بی پایان حال باید متوجه بشوم که این سقوط و تنهایی لذت بخش است یا نه!!!

اما باز هم تابلوی ایست را بر سر راه خود می گذارم نباید به این مسئله هم فکر کرد...فکرم را از سرنوشت منحرف می کنم!جواب جواب را می دانم اما فرار همیشه فرار برای همه چیز باید فرار کرد اما حال دیگر می خواهم فریاد بزنم:
"زندگی اگر هم لذتی داشته باشد از تنهایی ان است اما ان نابودی درونیی که برایت به ارمغان می اورد خیلی درد اور تر از لذتش هست!"

 

 

مرگ!!!

اشک تنهایی

به نام خدا

  

اول به همه بگم هر وقت 1 ماه تنها بودی و مجبور بودی شب ها تا ساعت 2 با خودت حرف بزنی بعدش بیا و بگو می فهمم تنهایی رو!

احساس!تنهایی!کمی عادی می شود!به اندازه ی یک عمر تنها ماندن را تجربه خواهی کرد!

وقتی که در وجود مادر شکل می گرفتم در تنهایی خود می سوختم!وقتی به دنیا امدم از این همه تنهایی گریستم اما کسی نفهمید!رنجور شدم از همان دقایق اول پا نهادن به دنیا طعمش را چشیدم!از این حس و خستگی از این همه تنهایی کمی ارام می گیرم و به خواب می روم!خوابی اشفته!این ابتدای دنیای بی کسی من است!

صحبت کردن بازی کردن راه رفتن تنها دغدغه های دیگران برای من بود اما من همچنان تنها بودم!

در تنهایی بزرگ شدم و دنیای تنهایی را لمس کردم!از همان لحظه ی اول متوجه فرق شدم!هیچ کس مرا از تنهایی خود خارج نکرد!
شبها با حس دلهره به خواب می رفتم اسمان پر از ستاره بود اما نور ستاره ی من نبود.حتی ستاره ای از ان خود نداشتم!
به عقب نگریستم دنیای درون را دیدم...تنهایی را درک کردم و با ان خو گرفتم!

سیاهی تنهایی بر من چیره شد!احساس لذت بخش تنهایی را به گونه ای دیگر چشیدم اما نفهمیم که این حس مرا از درون نابود می کند!
در ورطه ی امید سقوط نمودم و سیاهی را لمس کردم تنهایی را به وضوح دیدم...دیدم کسانی را که بهانه ی تنهایی همه را به دور خود جمع کرده بودند و فریاد می کشیدند من تنها هستم!

خاموش ماندم و گذشتم!ورطه ی امید نابودی را به من هدیه داد اما تنهایی نابودی با زجر را....

چنان بود که هر لحظه با تنهایی خود می گریستم و می گفتم:هم اکنون هم من تنها نیستم،من و تنهایی دو چیز هستیم نه یگانه ای تنها!

با این باور پوچ روز ها و شب ها می گریستم با تنهایی خود تا ارام شوم!

با اشک تنهایی های خودم و فریاد بر می اورم که من تنها نیستم!در سیاهچاله ی تنهایی ها!

مرگ!!!

ورطه ی امید

چشمانمان را می گشاییم.اول می گرییم سعی می کنند به ما ارامش را هدیه دهند اما نمی دانند که ما را از سیاهی خود جدا کرده اند و این دلیل گریستن ماست.

زندگی شروع می شود هر روز کلمه ی امید تکرار می شود اما امید به چه؟

چنان در این زندگی فرو رفته ایم که سرنوشت رقت انگیزمان را فراموش کرده ایم....

و ما هر روز و روزها به امید فرا رسیدن شب می نشینیم اما ستارگان خلوت ما و سیاهی را بر هم می زنند.

درخواب با تاریکی خود تنها هستیم و در ارامش اما روزمرگی این ارامش را از بین می برد.

همه می خواهیم سیاهیمان را در زندگی مان وارد کنیم اما...

در لذت ارامش طولانی مدت با سیاهی خود هستیم

و در ذهن هر روز فریاد می زنیم "تاریکی"اما این صدای خفه ی ما در همان ذهن پوسیده و کهنه ی ما سکنی گزیده!

اما اما بالاخره روزی فرا می رسد که در زیر پای ما سیاهی مطلق باشد...جایی که سیاهی،سیاهی را می بلعد.

با خود زمزه می کنیم:فقط سیاهی والاتر از سیاهیست!
سپس با لذت خود را در میان سیاهی رها می کنیم!
و تا انتها سقوطی لذت بخش می کنیم...در ورطه ی امیدمان

 

مرگ!!!