اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

شاید...

تاریکی مرا میدرد...

 

به نام خدا

شاید...

 

باز بر عقل تکیه زدم و می نویسم اما به من می گویند دیوانه!
تمام وجود از دوست داشتنشان پر می کنی اما سرانجام این تویی که ضعیف و خوار هستی!

با دوستان بودن لذتی بی پایان دارد و در هر شب با تو هستند و می مانند و من می گویم خوشا بر حال تو...من از شب می گریزم نفرت دارم وحشت دارم...تمام دوستانم مرا شب تنها می گذارند تا تاریکی شب مرا بدرد...

هر وقت نیاز باشد در کنارشانم اما پس چرا حال تنهایم؟این است قانون طبیعت؟
نه!شاید هم من ضعیفم و دیگران راست گویند...این منم خسته تر از همیشه...تنها تر از همیشه...بی کس و در انتظار مرگ...

اما باید دانست که مرگ دیرتر از همه و با زجری یبش از همه خواهد مرد...بلی این سرنوشت من است!

این منم که من گفتند خودت را لبریز عشق کن،برایش بمیر....واژه ی عاشقی را اموختم اما در این راه روحم را در اتش سوختم!
چرا نمی توانم اعتماد کنم بر نزدیک ترین دوستانم!کسانی که فکر می کنم شاید مرا دوست دارند!اما نه مگر می شود من و دوست؟

خستگی و تنهایی بر من چیره شده چنان که مرا در سایه ی خود ناپدید کند و باز من در تاریکی خواهم بود.

من می میرم اما دیرتر از همه...من می میرم حتی بی کس تر از همه...این سرنوشت است سرنوشتی شوم تر از همه...

من مانده ام در تردید خود...در سکوتم حتی در قبر خود.

شاید باید به نظاره بنشینم و اعتراضی نکم....شاید.

نام ندارد

دستانم می لرزند به پیروی از افکار تنش وارم . هق هقم از درد نیست ، از خستگی نیست ، از بی کسی نیست ، من از زندگی می نالم . من از خودم بیزارم . دیگر صدایم هم به احترامم نمی ایستد ، او هم می رود تا همانند همه ی کسانی که ترکم کردند وجود پستم را به رخم کشد . چنان می نویسم که انگار تازه به خاطر آورده ام که آموخته ام قلم را چگونه می شکنند ، باز فراموش می کنم که تازه به حرف آمده ام و این ولعیست که در دستانم جاری می شود تا کاغذ را خیس کند . در راه میان بودن و رفتن دفترم را چنگ می زنم و ثانیه های آخر را هم به خسته کردن انگشتانم می گذرانم .نفس های حبس شده ام را بیرون می ریزم و باز کم می آورم در مقابل بار گناهانم . می بخشم ، عشق می ورزم و زندگی می کنم . می خواهم به همه ثابت کنم که من هم می توانم چشمانم را ببندم ...

چه سیاهی بی نظیری ... جایش را به پرده ای آبشار می فروشم و سعی در نشکستن دارم .

تا کی باید در باتلاق دست و پا زد ؟

من ...

دروازه ی دلم را باز می کنم ...

سیلی جاری می شود ، حکایت کننده از سال ها ... شایدم شکایت کننده و نسل ها ...

خسته می شوم و دوباره خفه می شوم ... زیر آواری که خیلی ، سنگینتر از شانه های کوچک زخمیم اند .

خسته می شوم و باز می بندمش و باز حجمش را تا حد مرگ زیاد می کنم ... ولی من با این شیوه ی زیستنم خو گرفته ام .

زخمیم ... همانند ماری زخمی و آماده برای نیش زدن ولی به یاد ندارم که قفل نیش هایم را سال ها پیش به دریا سپرده ام .

کویر شده ام در ازای بهره ام به دریا ولی تحملم زیاد است ... و من همچنان آب های باقی مانده از روحم را به دیگر کویر ها می بخشم ... من با خود عهد بسته ام و می بخشم ... حتی اگر دیگر نباشم ...

...

من اینجا تنهاتر از هر وقت دیگری به خود می اندیشم که مشکلم چیست ؟ کجای کارم غلط بود که همه به سادگی وجودم را فراموش می کنند ؟

خسته شده ام ، از همه ی سرکوفت های خود و از اشک هایی که بر مژگانم خشک شد . می نشینم و می نویسم و فریاد می زنم که گناهم چیست ؟ ولی کسی فریادم را نمی شنود . خیلی وقت است که گوشهایشان را با خنده های الکیم پر کرده اند .

در حسرت کثیف ترین جواهر دنیا به آینه زل می زنم تا در چشمانم ببینم چیزی را که زندگی می نامنش.

افسوس ، افسوس که دیگر جز جسمی شکسته چیزی از من نمانده ، ولی با خود عهد کرده ام و تا جایی که این کمر خم شده اجازه دهد پایش می ایستم . من با خود عهد کرده ام که دست تمام کسانی را که به سویی دراز شده را بگیرم .

اشک چشمانم را می سوزاند ولی فقط در چشمانم خلاصه می شود . حسرت به دل ماندم که گونه هایم را هم خنک کند .

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ! چه واژه ی بی معنایی ...