اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

نام ندارد

دستانم می لرزند به پیروی از افکار تنش وارم . هق هقم از درد نیست ، از خستگی نیست ، از بی کسی نیست ، من از زندگی می نالم . من از خودم بیزارم . دیگر صدایم هم به احترامم نمی ایستد ، او هم می رود تا همانند همه ی کسانی که ترکم کردند وجود پستم را به رخم کشد . چنان می نویسم که انگار تازه به خاطر آورده ام که آموخته ام قلم را چگونه می شکنند ، باز فراموش می کنم که تازه به حرف آمده ام و این ولعیست که در دستانم جاری می شود تا کاغذ را خیس کند . در راه میان بودن و رفتن دفترم را چنگ می زنم و ثانیه های آخر را هم به خسته کردن انگشتانم می گذرانم .نفس های حبس شده ام را بیرون می ریزم و باز کم می آورم در مقابل بار گناهانم . می بخشم ، عشق می ورزم و زندگی می کنم . می خواهم به همه ثابت کنم که من هم می توانم چشمانم را ببندم ...

چه سیاهی بی نظیری ... جایش را به پرده ای آبشار می فروشم و سعی در نشکستن دارم .

تا کی باید در باتلاق دست و پا زد ؟

من ...

دروازه ی دلم را باز می کنم ...

سیلی جاری می شود ، حکایت کننده از سال ها ... شایدم شکایت کننده و نسل ها ...

خسته می شوم و دوباره خفه می شوم ... زیر آواری که خیلی ، سنگینتر از شانه های کوچک زخمیم اند .

خسته می شوم و باز می بندمش و باز حجمش را تا حد مرگ زیاد می کنم ... ولی من با این شیوه ی زیستنم خو گرفته ام .

زخمیم ... همانند ماری زخمی و آماده برای نیش زدن ولی به یاد ندارم که قفل نیش هایم را سال ها پیش به دریا سپرده ام .

کویر شده ام در ازای بهره ام به دریا ولی تحملم زیاد است ... و من همچنان آب های باقی مانده از روحم را به دیگر کویر ها می بخشم ... من با خود عهد بسته ام و می بخشم ... حتی اگر دیگر نباشم ...

...

من اینجا تنهاتر از هر وقت دیگری به خود می اندیشم که مشکلم چیست ؟ کجای کارم غلط بود که همه به سادگی وجودم را فراموش می کنند ؟

خسته شده ام ، از همه ی سرکوفت های خود و از اشک هایی که بر مژگانم خشک شد . می نشینم و می نویسم و فریاد می زنم که گناهم چیست ؟ ولی کسی فریادم را نمی شنود . خیلی وقت است که گوشهایشان را با خنده های الکیم پر کرده اند .

در حسرت کثیف ترین جواهر دنیا به آینه زل می زنم تا در چشمانم ببینم چیزی را که زندگی می نامنش.

افسوس ، افسوس که دیگر جز جسمی شکسته چیزی از من نمانده ، ولی با خود عهد کرده ام و تا جایی که این کمر خم شده اجازه دهد پایش می ایستم . من با خود عهد کرده ام که دست تمام کسانی را که به سویی دراز شده را بگیرم .

اشک چشمانم را می سوزاند ولی فقط در چشمانم خلاصه می شود . حسرت به دل ماندم که گونه هایم را هم خنک کند .

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ! چه واژه ی بی معنایی ...

اسارت نفرت

به نام خدا

  

سیاهی بر زندگی ما سایه افکنده!نابودی را با چشمان خود می بینیم!اسیر در خود،نابودی که خود می افرینیم!

چشمانمان را بر حقایق می بندیم و دیگر هیچ!در سیاهی فرو خواهیم رفت!از دنیای خود کناره گیری می کنیم!همه می دانیم که چه هستیم به کجا می رویم و چه خواهیم شد!از روز هبوط ذات زشت خود را یافتیم اما هر روز بیش تلاش می کردیم ان را پنهان کنیم!

ننگ بر انان که نفرت داشتن را مایه ای برای لذت بردن قرار داده اند اما...چه کنیم که این ذات انسان است×!بعضی توانسته اند ان را اصلاح کنند اما اکثر...اما بسیاری ان را پیش گرفتند و روز به روز بر قوت ان افزودند!

تنفر و حسادت شمشیر نابودی را می دهد به دست!همان شمشیری نامرئی که بر قلب برادر نشست و اولین خون ریخته شد!

هیچگاه خود را منزه از این حس ندانید!همه ان را دارا هستیم!همه تنفر را هر روز در خود پرورش می دهیم اما خوشا به حال کسانی که روزی هوای این شعله را خفه کرده اند!
تر و خشک با هم می سوزند!تنفر طوفان اتش که همه را در امواج خود غرق می کند و همه را به درون خود می کشد...نابود می کند می کشد جنگ رخ می دهد!!

و حال می بینیم که انسان می گوید ما نفرت را در قفس تن حبس کرده ایم،حال رو به انان می کنم و با افسوس می گویم این تو نیستی که نفرت را در درونت حبس کرده ای بلکه نفرت هست که تو را از درون در دست گرفته!!

 

 

مرگ!!!