به نام خدا
آن سوی آن..!
ترس...زندگی می گفت از ما می ترسند برای طرز فکرمان...می ترسند پس سعی در نابودیمان دارند...آنها که پول را ناموس می دانند و بس...آری به پدرانتان هم شک کنید که اگر از خون او نبودید و او نام پدر را یدک نمی کشید او هم سعی می کرد...ولی این سعی چیست؟
وقتی می ترسند باید این حس را نابود کنند....نابودی ترس مساویست با نابودی علت ترس....یعنی شماهایی که می خواهید جور دیگر بنگرید به این دنیا...می خواهید بگویید لعنت به پول با همه ی نیازهایمان به آن...که اگر آن نبود حتی این طرز فکر هم به سرانجام نمی رسید.... و تازه آن وقت است که می گویند تو بچه ای.....بزرگ شو!در اجتماع باش...با اجتماع باش..همان اجتماعی که شاید گرگ ها را فرشته کنند.همان اجتماعی که شاید آن کسانی که روح مردم در اختیارشان است از پست،پستر..و حال به اجتماع برو...با واقعیات روبرو شو...
کسی چه می داند؟کسی از دل من،تو،او .... خبر دارد؟کسی می داند که ما از این اجتماع مطلع هستیم یا نه؟تلاش در این جنگل را می بینند یا نه؟که می داند که ما می دانیم و نمی خواهیم به روی خود آوریم؟که می داند که ما از این اجتماع متنفرنبودیم و وقتی آن را شناختیم متنفر شدیم؟و نام این اجتماعی شدن چیست؟بزرگ شدن در آن؟زجر کشیدن در آن؟نابود شدن در آن؟و دیگر چه چیز؟این اجتماعی شدن چیست؟
بس است...بس است...من هم یکی از همین کوته فکران پول پرست و ظالم ولی خدا می داند که چقدر دلم برای انان که بیش از دیگران می فهمند می سوزد...یا بیان می کنند خواسته ی قلبیشان را که کشته خواهند شد و یا تا آخر عمر این خواسته ها را در دل دفن می کنند تا همین خاک،دیواره ی خانه ی عقده ی آنها را بسازد!
آری پدرانتان...دوباره هم می گویم این خون است که شما را از آخرین جبهه ی دفاعی شما جدا نمی کند...چه بسا که شیطنت هایی هم صورت پذیرد!که می داند.؟و برای آنان که فکری فراتر دارند چه پیش آید؟ما را چه شده است؟می خواهیم آنها را با تمسخر،با خشم،با نفرت،با بد دهنی خورد کنیم؟نه اشتباه نکنید...آنان که خدا لیاقت داده و فکری فراتر از این آرزو های به ظاهر بهترین ما دارند،خورد نخواهند شد....هیچ گاه...حتی اگر نابودشان کنیم...آنها را بکشیم...زود و بی سروصدا و تا ابد صدای آنها را خاموش کنیم...
این همان اجتماعی شدن است که از آن دم می زنند؟چرا عامیانه نگویم؟پسرم،دخترم من می خواهم تو من شوی...همان کثافتی که پدرم به جامعه تحویل داد حال من تحویل می دهم...حال من آن ذهن معصومت را باید مصموم کنم تا موقعیت دیگر انگل هایی مثل من به خطر نیفتد.آن ذهن پاک و معصومانه ی کودکانه را که سعی در تغییر همه چیز دارد به لجن بکشم...برای منافعم...تا آنها نیز بقیه ی آن ذهن های پاک را مصموم کنند...تا رکود ادامه پیدا کند.بی چون و چرا!و این دنیای ماست...
و این صدایی است که خواهیم شنید یا شنیده ایم و یا در حال شنیدنیم...عزیزم اجتماعی شو................
قصد توهین به والدین را نداشتم ولی می دانید که کم نیستند آنان که گفته شد...
یلدات مبارک دوست خوبم
ما که همه عمر یاد گرفتیم فقط بترسیم
سلامم عزیزم:
خوبی؟؟؟
خوش میگذره؟؟؟
چه نوشته ی وافع گرایانه ای....خیلی نوشتت عالی بود...
همه ی مردم می ترسند و اونی که این طور نیست هزار جر بهش انگ میچسبونند و ..ترس....
آدمی همیشه با ترس از خود زندگی کرده....
فدای تو..
فعلا...........
موفق باشی....
سلام.
متاسفم که نمی تونم بگم این حرفا اشتباهه؛ یا بدبینانه اس.آره خب واقعیته.
یادم افتاد چند سال پیش وقتی تولدم بود_15 سالگیم تموم می شد_ یه حس وحشتناک داشتم که اعلام خطر می کرد.هیچ دلم نمی خواست بشم مثل همه ی آدمای بزرگی که به نظرم پاکیشونو از دست داده بودن.نمی دونم حالا جزو اونا شدم _یا قراره بشم_ یا نه.کاش بشه استثنا بود و ادامه داد.
حالا از همه ی اینا بگذریم...امتحانای ترم داره شروع میشه و من پس فردا حسابان دارم،اون وقت نشستم دارم نظر فلسفی می دم!!!! D:
دعا کنید این ترم به خیر شه!
خداحافـــــــــــــــــظ!
salam. zendegi ye tarhe mozakhrafe ke nemishe behesh hata fekr kard .bayad fagat mashgole zendegi kardan bood va cheshmha ra bast.
دمت گرم ... خیلی باهاش حال کردم .
میشه متفاوت بود! اگه بخوای می تونی در ظاهر مثل بقیه باشی ، ولی در باطن فرق بکنی! لازم نیست از نظر باطن مثل اجتماع بشی!
قشنگ نوشتی!
سلام
آره
در رابطه با وبلاگی بود که صحبتشو کرده بودم
آخه آیدیم جواب نمیده
سلام .... نه جواب نمیده . به هر حال ممنون . از بدشانسی منه دیگه . بای
یه نظر خصوصی میذارم توی وبم . ثبت نمی کنم . لطفا بخونش