اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

بازگشت

سلام

باز هم بازگشتم و چنین نوشتم و اماده ی خوانده شدن هستم!

رفتن و بازگشتن!نیستی و هستی!همه با هم گرد امیده ایم تا زندگی پر ملالی را بسازیم!این می رود و ان می اید ولی داغ این جدایی ها بر قلب و دل تا ابد خود نمایی می کند.

بازگشت چه معنایی دارد؟رفته ام و دوباره امیدوارم بازگشته ام؟یا اینکه از چاله ای به قعر چاهی افتاده ام؟

نمی دانم وقت شروع است یا پایان؟این منم با انرژی کاذب؟خسته تنها پس چرا هستم؟دلیلش چیست؟انرژی زندگی از کجا سرچشمه گرفته است؟از امید؟از انگیزه؟از فردا؟

اما فردا امروز را رقم می زند یا امروز فردا را؟من خسته ام و دیگر مثل نمی نویسم.من تنها هستم و دیگر با انگیزه ی قبل نمی نویسم!من مرگم ولی مرگ را هم مثل قبل نمی بینم!

به ستارگان می نگرم!با یاد اولین نوشته ؛ورطه ی امید؛افتاده ام!چرا من را تنها نمی گذارند؟چرا مانند انسان هایی سرکش و نا فرمان می خواهند تنهایی زیبایم را بشکندد؟چرا تاریکی را از من می گیرند؟
روشنایی را با برق نگاهم خاموش می کنم و با غم از درون می گویم که من بازگشته ام.

 

اما این اول کار نیست اخر ان هم نیست و فقط یک... بازگشت است!

عشق پیدا شد و...

فرشته: در ازل پرتوی حسنت ز تجلی دم زد.......عشق پیدا شد و...

خدا: راستی پیدا شد؟ شاید هم نشد. بگذار قصه اش را از اول برایت تعریف کنم.

فرشته: بله پروردگارم.

خدا: جمال مرا دید فهم من. و بعد گفت معشوق من. همه چیز در این دایره خلاصه شده که از من به من بر می گردد. ولی تو چه می دانی از عشق؟

فرشته: پروردگارم جز آنچه تو مرا سرشتی نیستم.

خدا: فرشته عشق ندانست که چیست. این بود که برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد. بر اثر جریانی که از ازل بود تا ابد نمود عشق را سرشتم. نامش را آدم گذاشتم. بار امانت را جز دوش بی بال و پر او نتوانست کشید. یادت نیست؟ به کوه عرضه کردم آب شد؟ به آسمان عرضه کردم نابود شد؟ زمین بر آشفت؟ ستاره فرو مرد؟

فرشته: پروردگارا مرا جز آنچه سرشتی وجود مفروض نیست. تو را به بزرگی جبروتت قسم بر این کمترین درگاهت خشم نگیر چون می پرسد...پس این ورطه از اثر همین خازن مگر نیست؟ این آشفتگی مگر از اثر همین امانت دار نیست؟

خدا خاموش شد. فرشته بر خود لرزید. الآن است که خشم خدا جهانی را نیست کند...ولی فرشته ناگهان فریادی کشید...جیغ بنفشی سر داد...یک قطره اشک از چشمان خدا پایین لغزید. عرش ملکوت به لرزه افتاد ولی انسان بی وفا حتی قلبش هم نلرزید.

سلام بر زندگی

سلام بر زندگی...این شعار من است...مرگ بر مرگ.

مرگ را اگر چه گریزی نیست ولی مجالی برای گریستن نیست. هرگز نبوده است. از روزی که زاده ایم گریسته ایم. آدمی را به راستی با از درد سرشتند و از درد آب داده اند و در درد غرق کردند. ولی تا به کی تا کجا؟ تا کی بر پشته های سبز روزهایی که می گذرند بگرییم که گذشتند؟ که چرا گذشتند؟ که انصافی در آنها نبود؟ تا کجا به حال خودمان اشک بریزیم؟

مرگ را به راستی گریزی نیست. همه ی ما از روزی که زادیم به سوی آن به پیش می رویم. خب حالا که محتوم شد باید تا ابد زندگی را با اشک ریختن مرگ کنیم؟ به زندگی هم مجال دهید تا در این ورطه ی سیاه که اطرافمان را گرفته شعشعه ی انوار رنگینش را ببیند...

تا شقایق هست زندگی باید کرد...

زندگی با تمام زشتی اش زیبایی هایی هم دارد...توازن...نور...عمق...تفکر...نفس...آب...گیاه...و رنگین کمان.

ای فرزند خاک تو کوری. تو برکه را ندیدی مگر؟ ماهی را ندیدی؟

پرنده را؟ هرگز از کوه بالا نرفته ای مگر؟ هرگز در دشت ندویده ای مگر؟ هرگز روی شن ها قدم نزده ای مگر؟

من در آن ورطه ی تاریک که تاریکی را هم می خورد پا نمی گذارم تا شقایق هست. تسلیم نخواهم شد تا شقایق هست...

تا شقایق هست...تا شقایق هست...تا شقایق هست.