اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

خاطره

به نام خدا

خاطره

سلام ...باز هم م...این بار نه خبر از تاریکی است و نه خبر از نومیدی..این بار می خواهم بنویسم از خودم و درون خودم...شاید درونم تاریک و سرد باشد ولی ارزو هم دارد...

هر کس چیزی می گوید.بعضی در نظرات گفته اند تقصیر من است...گفتند تقصیر تاریکی است...گفتید تو اشتباه می کنی...نظراتتون همگی محترم است و به انها احترام می گذارم...

شکل گیری،شخصیت،کودکی،تنهایی،خستگی،اشک،تاریکی نه نمی خواهد جمله ای بسازید کودکی ام را در چند کلمه بیان کردم...سعی کردم که بیان کنم.نه افسرده نیستم ولی تنها.نمی دانم می توانم خوب باشم یا بد،جان ببخشم یا جان بگیرم،کمک کنم یا...همیشه گفتم سعی می کنم خوب باشم،سعی کردم دوستی ها پایدار باشد،عشق ها استوار باشد،تنهایی های دیگران کم شود،اختلافات حل گردد.همیشه همین کارها را در ذهن داشته ام و دارم ولی نمی گویم موفق بوده ام،اری من هم اشتباه کرده ام زیاد،دل شکانده ام زیاد،اشکهای پاک را سرازیر کرده ام زیاد...ولی نمی خواستم،من می خواستم خوب باشم ولی نشد...کاش عذر خواهی مرا بپذیرند دل شکستگان و کسانی که کینه به دل گرفته اند از من حتی...

اما من ناامید نشده ام نه هنوز می خواهم خوب باشم..ولی راهم را اصلاح کردم.گفتم ارزو!فقط...فقط می خواهم اگر روزی خوب باشم و گریه ای سرد را تبدل به خنده ای گرم کنم فقط خواسته یا ارزو دارم گفتم ارزو چون می خواهم ولی هیچ اجباری در ان نیست...می خواهم روزی بگویند شاید بگویند"روزی مرگی بود که خنده افرید...روزی کسی بود که خواست خوب باشد...روزی کسی بود که خواست کمک کند...فقط یک خاطره"گفتم خاطره شاید فکر کنید خیلی مغرورم...می دانم زیاد است ولی ارزو داشتن عیب نیست.ولی همیشه گفته ام..حتی اگر فراموش شوم....

من فقط یک خاطره هستم...نه بیشتر شاید هم کمتر(ولی می دانم همیشه انچه می خواهی نمی شوی...)....

خدانگهدارتان ....مرگ


ویرایش:خانوم زهرا(من درون) شما در نظرات گفتید من رو لینک کردید ولی ادرس لینکتون رو ندادید اگه دوباره به این وبلاگ سر زدید لطفا ادرس وبتون رو بدید تا شما رو هم لینک کنم موفق باشید ;)


خلوتگاه

به نام خالق تاریکی

سلام....باز هم من.

در تاریکی خود امیدی به دیدن دارم که در روشنایی ندارم...در انتهای تاریکی ام کسی زمین می خورد و شمعی روشن می کند و مرا کور می سازد...فقط نور شمع را می بینم که پیام اور سیاهی درون است...می گویم سیاه چون این سیاه،تاریکی نیست.جهل است نادانیست....می خواهم در خلوتگاهم تنها بمانم ولی به نظر می رسد من برای دیگران مانند یک اپیدمی خطرناک هستم که هر گاه از دستشان بر اید می خواهند مرا از میان ببرند...

ای کاش می توانستم به شما بگویم که چطور تنها به روشنی اعتماد نکنید...تنها با دیدن ظاهر باطن را فراموش نکنید...که...که با روشنی اطراف چشمتان را کور نکنید...

من در تاریکی ام بهتر از هر جای دیگر می توانم ببینم...درک کنم...زندگی کنم...نمی خواهم فقط یک بعد داشته باشم...تاریکی همیشه اشک نیست...همیشه غم نیست....تعادل هم هست...شادی هم هست...تاریکی شاید همان چیزی باشد که خیلی از ما بخواهیم و ندانیم....خسته از این دنیا که چطور فقط به نور اعتماد می کنند....این بار غمگین نمی نویسم متعادل ....

دیگر ادامه نمی دم چون قبلا هم گفتم...شاید سکوت،فریاد نابودی کلیشه ها باشد...

از دوستان هم خیلی ممنون برای نظراتشون...



مرگ

هرگز!

سلام...شاید هم...نمی دونم...چیزی نمی گم فقط متن یه اهنگ که واقعا دوسش دارم رو می ذارم!



We Shall Never Surrender
Jason Arnold

My honored brethren My honored brethren ~ We come together We come together ~ To unite as one To unite as one ~ Against those that are damned Against those that are damned ~ We show no mercy We show no mercy ~ For we have none For we have none ~ Our enemy shall fall Our enemy shall fall ~ As we apprise As we apprise ~ To claim our fate To claim our fate ~ Now and forever Now and forever ~ We'll be together We'll be together ~ In love and in hate In love and in hate ~v~


They will see. We'll fight until eternity Come with me We'll stand and fight together Through our strength we'll make a better day Tomorrow we shall never surrender. ~ [Whisper] We shall never surrender



حس نوشتن نیست فقط به جلو نگاه می کنم!همین!


شروع؟پایان؟ نه وسط

سلام



این بار می خواهم بنویسم ولی نمی دانم برای چه...می دانم این نوشته یک سری احساسات هست که الان داره درونم رد میشه مثله جریان برق با این تفاوت که درونم هزارتا احساس هست...



سکوت کردم...خیلی زیاد...تصمیم گرفتم یه مدت تو خودم باشم...تو مدرسه ساکت...همه جا فقط من یه نگاهم و بس....ناراحت نیستم ولی شاید بخوام ناراحتی به ارمغان بیارم...کی می دونه...؟



شاید سکوتم فریاد نابودی کلیشه ها باشه...دیروز حسی بدتر از بد داشتم...من مرکزم و حالا برترین نیروی دنیا گریز از مرکزه...نمی دونم تجربه کردید یا نه؟احتمالا کسایی که می خونن می گن چرا این بار دارم عادی حرف می زنم...خودمم نمی دونم با اینکه افراد زیادی هم این وبلاگ رو نمی خونن...



انفجار درونم ذهنم را ساکت کرد....شروع شد...یک جور دیوانگی یک جور سردرگمی...با خودم گفتم کاش فرق داشتم...کاش می شد لجن نباشم...با یکی از دوستانم صحبت می کردم گفت پسرا خیلی عوضین...گفتن حرفشو قبول دارم و با این چیزایی که الان می بینم دیگه از جنسیت خودم نا امید شدم...گفت یعنی همه بد و تو پسر خوبه؟خوب من منظورم این نبود گفتم بهش نه منم مثله همه منم شاید یه روزی لجن بشم..شایدم حتما..شایدم حتما خودم خوشم اومد از این دو کلمه کنار هم...جالب بود واسم...اخرش گفتم من سعی می کنم لجن نباشم این واسم خیلی مهمه...



الان که می نویسم درونم سرده...نه سرمای تنهایی نه حسه سرد شدنه گرمای استرسم...استرس به چی؟خودمم نمی دونم.



اخرین خطها هم یکم مثله قبل بنویسم...



شاید بدانم شاید اخر باشم شاید نابودی اغاز کار من باشد و من به اشتباه در حاله دست و پا زدن در درون تاریکی اشتباه....



و حال می فهمم که تاریکی هم با تمام ابهتش اشک می ریزد...پس زیاد بر خود مغرور نشوید..بدانید خود را بیش از انچه هستید تصور نکنید...





مرگ----