اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

سلام بر زندگی

سلام بر زندگی...این شعار من است...مرگ بر مرگ.

مرگ را اگر چه گریزی نیست ولی مجالی برای گریستن نیست. هرگز نبوده است. از روزی که زاده ایم گریسته ایم. آدمی را به راستی با از درد سرشتند و از درد آب داده اند و در درد غرق کردند. ولی تا به کی تا کجا؟ تا کی بر پشته های سبز روزهایی که می گذرند بگرییم که گذشتند؟ که چرا گذشتند؟ که انصافی در آنها نبود؟ تا کجا به حال خودمان اشک بریزیم؟

مرگ را به راستی گریزی نیست. همه ی ما از روزی که زادیم به سوی آن به پیش می رویم. خب حالا که محتوم شد باید تا ابد زندگی را با اشک ریختن مرگ کنیم؟ به زندگی هم مجال دهید تا در این ورطه ی سیاه که اطرافمان را گرفته شعشعه ی انوار رنگینش را ببیند...

تا شقایق هست زندگی باید کرد...

زندگی با تمام زشتی اش زیبایی هایی هم دارد...توازن...نور...عمق...تفکر...نفس...آب...گیاه...و رنگین کمان.

ای فرزند خاک تو کوری. تو برکه را ندیدی مگر؟ ماهی را ندیدی؟

پرنده را؟ هرگز از کوه بالا نرفته ای مگر؟ هرگز در دشت ندویده ای مگر؟ هرگز روی شن ها قدم نزده ای مگر؟

من در آن ورطه ی تاریک که تاریکی را هم می خورد پا نمی گذارم تا شقایق هست. تسلیم نخواهم شد تا شقایق هست...

تا شقایق هست...تا شقایق هست...تا شقایق هست.

و من قدم بر جهنم می گزارم ... جهنم یخ می زند

و من لبخند می زنم . سرم پایین می افتد . اشک هایم در هوا یخ می زند

نوری بر من می تابد . نگاهم را بالا می گیرم . تنم یخ می زند

دست هایم را در دستش می نهم . قلبم یخ می زند

رو برمی گردانم و فریاد می کشم . من یخ می زنم

.

.

تا فعلا ... خداحافظتان ...

اخه...

دوباره برگشتم...چون دل کندن سخته...دوباره برگشتم چون نیاز دارم بنویسم...دوباره برگشتم چون می خوام این غصه ها رو تخلیه کنم...تخلیه کنم که خوب باشم...اره خوب باشم...

اول خوب شروع کردم..."ورطه ی امید"...شاید..نمی دونم خیلی بهترم...خودمو ریختم بیرون...نمی دونم چرا خود به خود حالم گرفته میشه...نمی دونم چرا دلم به درد میاد...شاید چون حس می کنم دوستام خوب نیستن...شاید اما دیگه بسه...

خوب شروع کردم ولی داره رو به زوال کار می کنم...نه دیگه نه...تمومه این اخریشه...دیگه نمی نویسم چون دیگه باید همش خوب باشم ... نه دیگه حتی همین نوشته های غم زده رو هم نمی نویسم برای دوستانم...نمی نویسم تا همیشه خوب باشم...

اره این منم...باورم نمیشه ..این منم...کمکم کردن...اما نمی تونم کمک کنم...می خوام جبران کنم اما قدرتشو ندارم...دستم بالا رفته برای دعا از خدا که قدرته جبران رو بده به من نمی دونم اما خدا کمک می کنه...

اخه اخه اخه من دیگه نمی نویسم.....فقط میام و به یاد قدیم به این وبلاگ نگاه می کنم...اشک تاریکی...هییییییی خوبه خیلی خوبه ...اما نباید دیگه اشکی باشه...تاریکی رو همیشه داریم ولی اشک پاک میشه...

خوب این حرفام یه راز بین منو کاغذه پارم...

 

این منم..بدون حتی نوشته ی غمگین ...

 

خداحافظ تا وقتی که ....

 

با تشکر از همه ی نظراتتون در پست های قبل.مرگ

 

سپید

من رو سفید ماندم ، همانند پاکی ابر و همانند سبکی پر

من رو سفید ماندم ، همانند کف های خروشان و به زیبایی لبخند شکوفه های ترش

من رو سفید ماندم ، همانند سراب ساحل و همانند تاریکی شب

من رو سفید ماندم ، همانند خدا و شیطان

.

.

برای شیطان ... برداشت هاتون را بگین ...