اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

آسمان ما

به نام خدا

 

شن ها را از درون کفش هایم می تکانم...کاری ناراحت کننده پس از لذتی بی کران...چقدر شبیه زندگیست،چقدر شبیه شب هایست که به خوبی می گذرند...ولی غمی نهفته از درونمان می جوشد و خوبی ها را زیر قدم های وحشیانه اش له می کند...


غمی که از میان درز های باریک قلبمان به سختی وارد می شوند و تا ابد در آنجا سکنی می گزینند...و فقط دریاست در پیش رویم.پهناور و آرام،دریایی که به مانند آسمانی سقوط کرده می ماند.سقوطی عمیق...


ولی دریا همیشه آبی و پاک و آرام نیست...موج های خروشانی که بر سر شن ها فرود می آیند...شاید دریا ه م دل گرفته از شن است...دل گرفته از لذت کوتاه مدتی که دردی پس از آن به ارمغان می آورد...

می ایستم...من و دریا یک صداییم...ولی من فقط شکل های ناموزون یک صدای اعتراضی را بر خود گرفته ام.ولی دریا...می کوبد و به پیش می رود...

خورشید در حال طلوع است،دریا می درخشد،اشک ها دوباره از بند من خلاص می شوند و به کمک بی کرانه های صدا دار می روند...دریا حالا اشکهای مرا هم در بر بگیر.

شاید وقتش فرا رسیده باشد من هم اشک شوم...از چشمان این دنیا بریزم در دریایی که همیشه جاری و زیباست...حال فقط من مانده ام و دریا و شن...اشک ی دیگر باقی نمانده.سایه ام بیش از هر لحظه زیر پاهایم له میشوند،من له می شوم.شن له میشود...ما له می شویم.


پاهایم را در آب می گذارم...سرد است.درونم می سوزد،جلوتر می روم.آتش درونم شعله می کشد...

حال دیگر تنها من و دریاییم.لحظه به لحظه جلوتر می روم و دریا...حالا دیگر مرا نیز دارد در کنار اشکهایم...


ستاره شدن در آسمان ممکن نیست،ولی می توانم خورشید دریا شوم...