اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

چرا؟

به نام خدا

 

هم چنان هستم....اری می مانم و نظاره گرم...تغییر...هر چیز که از دست رود قدرش می دانی حتی مهربانی...اما من با زمانه رو به رو شدم و خلاف خواسته اش عمل کردم...همیشه قدر شان را می دانم حتی کوچک ترین چیز...

شاید...شاید...نمی توانم بخوابم...دنیا با این همه زیبایی برای من رنگی ندارد..سرد شده ام خیلی..دل سردم...از ... .. باور نمی کنم این چنین نسبت  به او بی احساس شده ام...

در حال ترمیم هستم...در حال تنظیم افکار اشفته ام...و بر لبانم کلمه ی ؛شاید؛جاری می شود...

هیچ نمی توان گفت...هیچ نباید گفت....باید به نظاره نشست که ...

خسته ام...تنها ...با امید می نویسم ولی امیدِ ناامیدی...می نویسم چون می خواهم می نویسم چون دلم بر من فرمان می دهد...می نویسم تا بغض گلویم کنار رود و بتوانم نفس بکشم...

نمی دانم...نمی دانم به کجا می کشد...نمی دانم برای چه...

چرا می نویسم چرا نمی دانم چرا نمی توانم؟

کمک کنید مرا...

 

مرگ شوم نابود و نیست...این منم چنین ضعیف یا کس دیگریست؟

اما هنوز امید وارم هنوز لبخند بر لبانم جاریست تا بتوانم...شاید بتوانم...

همه جیز استوار است بر ....شاید.

زمان

به نام خدا

زمان!

تنهایم...

با غم دنیا همراهم

در راهم...

در ان راه که می دانم از پس ان چه می گذرد

در خوابم...

در ان خواب که می دانم رویایی بیش نیست

بر جایم...

بر ان جا که می دانم جایِِِِِِ جز فلاکت نیست

گریانم...

برای انکه در پس یار نگِریستم

ولیکن باز خندانم...

چون می دانم این نیز بگذرد

همچو دیگری...

که ان نیز خواهد گذشت

اری خواهد گذشت...

چون همه چیز می گذرد

همه چیز می گذرد...

چون زمان می گذرد

زمانی بس دشوار که قرارم را گرفته

و قرارم داده در تنگا...

تنگنایی ان قدر تنگ که بریده است امانم را

می خواهمش...

نیازش دارم...

ولی یاریم نمی کند...

نمی کند چون اجازه اش نمی دهم

نمی دهم چون نمی خواهم

پیروز کیست...؟

چه کنم که نمی دانم

نمی دانم کدام پیروزیم

خواهم فهمید...

ولی شگفت است...

شگفت است چون برای فهمیدنش هم نیازش دارم

ولی چیزی در درونم قطعی است...

 قطعیست که غمناکم

و تنهایم...

با غم دنیا در راهم...........

 

شعر از:سکوت غم

 

فرستنده:مرگ

چنین خوار و ذلیل بر زمین افتاده ایم و از غرور سخن می گوییم...

 

 

 

به خدا سپردمت ...

و من نور را می بینیم ، بیش از زیاد است که چشمانم قادر به درکش باشند .

دلم می خروشد و می فهمد ، اشک ... هق هق ... مرواریدهایی که نخ شدند و من همه چیز را در هر دانه خلاصه کردم .

به خاک می افتم و التماس می کنم ، می دانم اشتباهم کجا بود و پشیمانم . معامله می کنم . آرامش را ، روحم را ، زندگیم و ... من خودم را با قلب هایم معاوضه کردم . من می روم در حسرت نگاهی دیگر و آنها با آرامش می خندند . اشک بار خوشحالم و چیزی نمی گویم . زار زدنم برای خودم است ولی من عهد کردم . من  با کسی که برایم اشک ریخت عهد کردم که آنها را به او واگذار کنم و خود شاهد باشم .

نفسم همراه گریه ام گره می خوردو بیرون نمی آید و چشمانم همچنان خیس می ماند . چشمانم دیگر خشک نخواهد شد . دیگر لبخند هایم گرم نخواهد شد .

و من در حسرت عطرهایی که تجربه نکردم ... می میرم .

" ... یه نقطه تو قلبم ... نقطه ی سوخته ... "

شاید...

تاریکی مرا میدرد...

 

به نام خدا

شاید...

 

باز بر عقل تکیه زدم و می نویسم اما به من می گویند دیوانه!
تمام وجود از دوست داشتنشان پر می کنی اما سرانجام این تویی که ضعیف و خوار هستی!

با دوستان بودن لذتی بی پایان دارد و در هر شب با تو هستند و می مانند و من می گویم خوشا بر حال تو...من از شب می گریزم نفرت دارم وحشت دارم...تمام دوستانم مرا شب تنها می گذارند تا تاریکی شب مرا بدرد...

هر وقت نیاز باشد در کنارشانم اما پس چرا حال تنهایم؟این است قانون طبیعت؟
نه!شاید هم من ضعیفم و دیگران راست گویند...این منم خسته تر از همیشه...تنها تر از همیشه...بی کس و در انتظار مرگ...

اما باید دانست که مرگ دیرتر از همه و با زجری یبش از همه خواهد مرد...بلی این سرنوشت من است!

این منم که من گفتند خودت را لبریز عشق کن،برایش بمیر....واژه ی عاشقی را اموختم اما در این راه روحم را در اتش سوختم!
چرا نمی توانم اعتماد کنم بر نزدیک ترین دوستانم!کسانی که فکر می کنم شاید مرا دوست دارند!اما نه مگر می شود من و دوست؟

خستگی و تنهایی بر من چیره شده چنان که مرا در سایه ی خود ناپدید کند و باز من در تاریکی خواهم بود.

من می میرم اما دیرتر از همه...من می میرم حتی بی کس تر از همه...این سرنوشت است سرنوشتی شوم تر از همه...

من مانده ام در تردید خود...در سکوتم حتی در قبر خود.

شاید باید به نظاره بنشینم و اعتراضی نکم....شاید.