اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

و من قدم بر جهنم می گزارم ... جهنم یخ می زند

و من لبخند می زنم . سرم پایین می افتد . اشک هایم در هوا یخ می زند

نوری بر من می تابد . نگاهم را بالا می گیرم . تنم یخ می زند

دست هایم را در دستش می نهم . قلبم یخ می زند

رو برمی گردانم و فریاد می کشم . من یخ می زنم

.

.

تا فعلا ... خداحافظتان ...

اخه...

دوباره برگشتم...چون دل کندن سخته...دوباره برگشتم چون نیاز دارم بنویسم...دوباره برگشتم چون می خوام این غصه ها رو تخلیه کنم...تخلیه کنم که خوب باشم...اره خوب باشم...

اول خوب شروع کردم..."ورطه ی امید"...شاید..نمی دونم خیلی بهترم...خودمو ریختم بیرون...نمی دونم چرا خود به خود حالم گرفته میشه...نمی دونم چرا دلم به درد میاد...شاید چون حس می کنم دوستام خوب نیستن...شاید اما دیگه بسه...

خوب شروع کردم ولی داره رو به زوال کار می کنم...نه دیگه نه...تمومه این اخریشه...دیگه نمی نویسم چون دیگه باید همش خوب باشم ... نه دیگه حتی همین نوشته های غم زده رو هم نمی نویسم برای دوستانم...نمی نویسم تا همیشه خوب باشم...

اره این منم...باورم نمیشه ..این منم...کمکم کردن...اما نمی تونم کمک کنم...می خوام جبران کنم اما قدرتشو ندارم...دستم بالا رفته برای دعا از خدا که قدرته جبران رو بده به من نمی دونم اما خدا کمک می کنه...

اخه اخه اخه من دیگه نمی نویسم.....فقط میام و به یاد قدیم به این وبلاگ نگاه می کنم...اشک تاریکی...هییییییی خوبه خیلی خوبه ...اما نباید دیگه اشکی باشه...تاریکی رو همیشه داریم ولی اشک پاک میشه...

خوب این حرفام یه راز بین منو کاغذه پارم...

 

این منم..بدون حتی نوشته ی غمگین ...

 

خداحافظ تا وقتی که ....

 

با تشکر از همه ی نظراتتون در پست های قبل.مرگ

 

سپید

من رو سفید ماندم ، همانند پاکی ابر و همانند سبکی پر

من رو سفید ماندم ، همانند کف های خروشان و به زیبایی لبخند شکوفه های ترش

من رو سفید ماندم ، همانند سراب ساحل و همانند تاریکی شب

من رو سفید ماندم ، همانند خدا و شیطان

.

.

برای شیطان ... برداشت هاتون را بگین ...

چرا؟

به نام خدا

 

هم چنان هستم....اری می مانم و نظاره گرم...تغییر...هر چیز که از دست رود قدرش می دانی حتی مهربانی...اما من با زمانه رو به رو شدم و خلاف خواسته اش عمل کردم...همیشه قدر شان را می دانم حتی کوچک ترین چیز...

شاید...شاید...نمی توانم بخوابم...دنیا با این همه زیبایی برای من رنگی ندارد..سرد شده ام خیلی..دل سردم...از ... .. باور نمی کنم این چنین نسبت  به او بی احساس شده ام...

در حال ترمیم هستم...در حال تنظیم افکار اشفته ام...و بر لبانم کلمه ی ؛شاید؛جاری می شود...

هیچ نمی توان گفت...هیچ نباید گفت....باید به نظاره نشست که ...

خسته ام...تنها ...با امید می نویسم ولی امیدِ ناامیدی...می نویسم چون می خواهم می نویسم چون دلم بر من فرمان می دهد...می نویسم تا بغض گلویم کنار رود و بتوانم نفس بکشم...

نمی دانم...نمی دانم به کجا می کشد...نمی دانم برای چه...

چرا می نویسم چرا نمی دانم چرا نمی توانم؟

کمک کنید مرا...

 

مرگ شوم نابود و نیست...این منم چنین ضعیف یا کس دیگریست؟

اما هنوز امید وارم هنوز لبخند بر لبانم جاریست تا بتوانم...شاید بتوانم...

همه جیز استوار است بر ....شاید.