اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

شروع؟پایان؟ نه وسط

سلام



این بار می خواهم بنویسم ولی نمی دانم برای چه...می دانم این نوشته یک سری احساسات هست که الان داره درونم رد میشه مثله جریان برق با این تفاوت که درونم هزارتا احساس هست...



سکوت کردم...خیلی زیاد...تصمیم گرفتم یه مدت تو خودم باشم...تو مدرسه ساکت...همه جا فقط من یه نگاهم و بس....ناراحت نیستم ولی شاید بخوام ناراحتی به ارمغان بیارم...کی می دونه...؟



شاید سکوتم فریاد نابودی کلیشه ها باشه...دیروز حسی بدتر از بد داشتم...من مرکزم و حالا برترین نیروی دنیا گریز از مرکزه...نمی دونم تجربه کردید یا نه؟احتمالا کسایی که می خونن می گن چرا این بار دارم عادی حرف می زنم...خودمم نمی دونم با اینکه افراد زیادی هم این وبلاگ رو نمی خونن...



انفجار درونم ذهنم را ساکت کرد....شروع شد...یک جور دیوانگی یک جور سردرگمی...با خودم گفتم کاش فرق داشتم...کاش می شد لجن نباشم...با یکی از دوستانم صحبت می کردم گفت پسرا خیلی عوضین...گفتن حرفشو قبول دارم و با این چیزایی که الان می بینم دیگه از جنسیت خودم نا امید شدم...گفت یعنی همه بد و تو پسر خوبه؟خوب من منظورم این نبود گفتم بهش نه منم مثله همه منم شاید یه روزی لجن بشم..شایدم حتما..شایدم حتما خودم خوشم اومد از این دو کلمه کنار هم...جالب بود واسم...اخرش گفتم من سعی می کنم لجن نباشم این واسم خیلی مهمه...



الان که می نویسم درونم سرده...نه سرمای تنهایی نه حسه سرد شدنه گرمای استرسم...استرس به چی؟خودمم نمی دونم.



اخرین خطها هم یکم مثله قبل بنویسم...



شاید بدانم شاید اخر باشم شاید نابودی اغاز کار من باشد و من به اشتباه در حاله دست و پا زدن در درون تاریکی اشتباه....



و حال می فهمم که تاریکی هم با تمام ابهتش اشک می ریزد...پس زیاد بر خود مغرور نشوید..بدانید خود را بیش از انچه هستید تصور نکنید...





مرگ----

شروع یک پایان

  

 

سلامی دوباره اما اینبار سلام گرمم رو به پایانی سرد است... 

 

دوستان در اغوش هم دوستان در کنار هم دوستان در اخرین روزهای این فصل گرم و زیبا در یاد هم...اخرین روزهای این مرخصی طولانی مدت فرا رسیده و من و تنهاییم در اتاقی که رنگ دیوارهایش دیگر به نظر سیاه می رسد نشسته ایم.... 

 

خوشحالم خوشحالم که لااقل انان که دوستشان دارم در این پایان سرد با دوستانشان شاد و سرحالند و این سرمای جدایی را حس نمی کنند.اما من حس می کنم این تنهایی بیش از پیش را...اکنون باید دوباره به زندگی واقعی بازگردند و این دنیای مجازی مانند کوچه های تنهاییم خاموش و بی کس می شود.می روند همه برای زندگی بهتر برای امید بیشتر برای اینکه امروز را بهتر از دیروز بکنند.برای یافتن امیدی که با ان بسازند راه اینده ی خود را....  

 

و باز هم من ماندم و ناامیدی و انتظار مرگ...شاید..شاید باید کاری انجام بدهم....اما..اما ذره قدرت من هم در این دنیای مجازی هست و دیگر...تنهایی در ان. 

کاش ای کاش می توانستم در کنارشان باشم و این خلاء عذاب اور را درون قلبم حس نمی کردم... 

 

مشکل...مشکل از من است...مشکل از ارام بودن من است...مشکل از ان است که من مثل بقیه نبودم نیستم و نخواهم بود و این تفاوت بهانه ی خوبی برای ازار و اذیت دیگران است.بهانه ای برای انکه توجیه کنم دوست دیروز چرا اکنون دشمن پنهان من است...چرا روزی که که در قبر گذاشته می شوم اسمان هم اشکی نمی ریزد...شاید شاید خاک قبرم روزی با اشک کودکی که برای ابنات کوچکش می گرید خیس شود... 

 

اخر این همه تنهاییی برای چه؟برای کدامین گناه؟می توانم؟نه نمی توانم. این اخر کار است؟ایا این پایان این همه درد است یا هنوز.... 

 

اما صدایی از درونم بر تاریکی قلب و وجودم لرزه می اندازد و با صدایی که لکه ی روشن امید درون قلبم که با تمام تاریکی ها مبارزه می کند را خاموش می کند  می گوید 

  

فرزند این خاک...ای بر خاک افتاده ...ای تنهای بی کس این شروع پایانت است پس...چشم اتمام را تا ابد ببند. 

 

 

به امید اینکه همه ی دوستان مهر ماه و درس ها را با شور و نشاط و پیروزی اغاز کنند.. 

 

مرگ       خدانگهدارتان

بازگشت

سلام

باز هم بازگشتم و چنین نوشتم و اماده ی خوانده شدن هستم!

رفتن و بازگشتن!نیستی و هستی!همه با هم گرد امیده ایم تا زندگی پر ملالی را بسازیم!این می رود و ان می اید ولی داغ این جدایی ها بر قلب و دل تا ابد خود نمایی می کند.

بازگشت چه معنایی دارد؟رفته ام و دوباره امیدوارم بازگشته ام؟یا اینکه از چاله ای به قعر چاهی افتاده ام؟

نمی دانم وقت شروع است یا پایان؟این منم با انرژی کاذب؟خسته تنها پس چرا هستم؟دلیلش چیست؟انرژی زندگی از کجا سرچشمه گرفته است؟از امید؟از انگیزه؟از فردا؟

اما فردا امروز را رقم می زند یا امروز فردا را؟من خسته ام و دیگر مثل نمی نویسم.من تنها هستم و دیگر با انگیزه ی قبل نمی نویسم!من مرگم ولی مرگ را هم مثل قبل نمی بینم!

به ستارگان می نگرم!با یاد اولین نوشته ؛ورطه ی امید؛افتاده ام!چرا من را تنها نمی گذارند؟چرا مانند انسان هایی سرکش و نا فرمان می خواهند تنهایی زیبایم را بشکندد؟چرا تاریکی را از من می گیرند؟
روشنایی را با برق نگاهم خاموش می کنم و با غم از درون می گویم که من بازگشته ام.

 

اما این اول کار نیست اخر ان هم نیست و فقط یک... بازگشت است!

عشق پیدا شد و...

فرشته: در ازل پرتوی حسنت ز تجلی دم زد.......عشق پیدا شد و...

خدا: راستی پیدا شد؟ شاید هم نشد. بگذار قصه اش را از اول برایت تعریف کنم.

فرشته: بله پروردگارم.

خدا: جمال مرا دید فهم من. و بعد گفت معشوق من. همه چیز در این دایره خلاصه شده که از من به من بر می گردد. ولی تو چه می دانی از عشق؟

فرشته: پروردگارم جز آنچه تو مرا سرشتی نیستم.

خدا: فرشته عشق ندانست که چیست. این بود که برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد. بر اثر جریانی که از ازل بود تا ابد نمود عشق را سرشتم. نامش را آدم گذاشتم. بار امانت را جز دوش بی بال و پر او نتوانست کشید. یادت نیست؟ به کوه عرضه کردم آب شد؟ به آسمان عرضه کردم نابود شد؟ زمین بر آشفت؟ ستاره فرو مرد؟

فرشته: پروردگارا مرا جز آنچه سرشتی وجود مفروض نیست. تو را به بزرگی جبروتت قسم بر این کمترین درگاهت خشم نگیر چون می پرسد...پس این ورطه از اثر همین خازن مگر نیست؟ این آشفتگی مگر از اثر همین امانت دار نیست؟

خدا خاموش شد. فرشته بر خود لرزید. الآن است که خشم خدا جهانی را نیست کند...ولی فرشته ناگهان فریادی کشید...جیغ بنفشی سر داد...یک قطره اشک از چشمان خدا پایین لغزید. عرش ملکوت به لرزه افتاد ولی انسان بی وفا حتی قلبش هم نلرزید.