اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

جوهر سرد

به نام خدا

 

جوهر سرد

 

"گاهی به رویای گذشته می روم.چشمانم را می بندم و پروژکتور تپنده ی بدنم تمام لحظات را برایم به نمایش می گذارد.در تاریکی،وقتی دست مهربانش بر شانه ام هست،وقتی احساس تنهایی سرد وجودم را می گیرد...و صدا!سنخیت تاریکی و صدا را هیچ وقت درک نکرده ام ولی لذتی را که ایجاد می کنند نمی توانم انکار کنم.

در این تاریکی دیدار خاطرات گوشهایم بیشتر تاریکی می شنوند تا صدا...و این شورع یک ایده ی جدید است که بار ها و بارها تکرار شد و هنوز تازه است و بی معنا.تاریکی و صدا تشکیل دهنده خورشیدی هستند به نام تنهایی و آفتابِ ترس.آفتابی که تا عمق وجودت را روشن می کند از سرمای ترس.

تنها زیر این خورشید است که می توانی بلرزی،حس ترد شدگی داشته باشی... و بدانی تاریکی تنهایت گذاشته است و آرام مانند یک درخت یخ زده،ریشه های درون "پارکت" ات خشک و خشک تر شوند...چشمهایم را باز می کنم. "THE END" را بزرگ و سفید در میان سیاهی می بینم...و شب می شود.

پروژکتور دیگر خوب کار نمی کند،تنها یاری دهنده ی رویاهایم در حال نابودیست.فقط می توانم فکر کنم...فکر!کاش زود تر به عمقش پی می بردم.کاش توانایی انجام وظایفم را داشتم...کاش می توانستم کاری برای طلوع "خورشید"انجام دهم.وقت فکر کردن هم می گذرد.انگیزه های بزرگ من برای بزرگ شدنی که مثل پتکی بزرگ مرا به زیر سایه خود برد و ...همه اش از اینجا شروع شد و حالا به آخر رسید...

باز هم لرزش...چشمانم را دیگر باز نمی کنم.در میان شعله ها،خود را به داری تدریجی آویخته ام.و خود را برای اثری "نو" آماده کرده ام.اثری که رویاهای دیگران را بار دیگر روان کند بار دیگر بتپد محکم تر از همیشه سخت تر پا بر جا تر.برای همیشه...در آینده.

من به تنهایی یک کاغذ و تاریکی جوهر بوده ام.من تاریکی و تنهایی را ترکیب کرده ام تا با همه ی ناتوانایی هایم شروع به آغاز شوم.تا بدانند حتی من هم می توانم؛شما هم می توانید.همه می توانیم...و باز هم خاطرات خاکستری رنگم جان می گیرند.زجر می دهند،ترس می آفرینند و آتش را شعله ور تر می کنند...دیگر نمی تپد من دیگر..."

در آینه نگاه می کنم.خود را نمی بینم.فقط یک "وان"ِ پر از یخ و تاریکیِ سرد.دستانم از لمس کاغذِ سرد،سر شده اند.اشک هایم صورتم را می سوزاند.چشمانش هنوز نیمه باز است.اشکی نیست.پر از شور مرگ به من می نگرد.دستش را تکان می دهد.کاغذ ِ دوم را از دستش می گیرم.گرم است.و دوباره آن دست خط آشنای تا بی نهایت زجر آور غریبه...

"دوباره بدون سلامی آمدی و می دانم بی خداحافظی می روی.برای راهی که ایجاد خواهد شد و این بار از سوی من.من ناتوان تر از پایان رساندن هستم.من همیشه در پایان زندگی می کردم و حالا در حال عبور از آن هستم ولی کاری برای پایان ندارم.من وظیفه ای داشتم.تو فرشته ی پایانِ من هستی.بنویس"

نگاه نمی کنم،فقط می شنوم.قلمی را در دست دارم که انتهایش متصل به قلب اوست.قلمی عجیب و یخ زده.اثر او...قلمی که ناقص است.وقت کامل کردن آن رسیده...چشمانم را باز می کنم.به قول خودش در آتش یخ زده اش در حال جان کندن است و منتظر برای دیدن اتمام اثرش...می نویسم.

"من دیگر نمی توانم با بی استعدادی های خود کنار بیایم.هنر دیگران در گذاردن روح خود در اثر است.ولی من این هنر را ندارم.شرمنده ام ولی توانسته ام اکنون که این کلمات رو به پایان است بدنم را درون این نوشته قرار دهم.آخرین و اولین اثر پایان یافته از من.پایانی همراه با پایان خودم.و این است پایان نوترین بی معنای من.برای تپیدن آینده."

قلم را درون یخی که تا انتهای وجودش را سوزانده فرو می کنم.از خانه خارج می شوم.یک قلم،یک بدن یخ زده و خاطرات را پشت سر گذاشته ام.اما این اثر را بر سینه ام فشرده ام.و خون یخ زده ای که سطح کاغذ را یه تسخیر در آورده.امیدوارم سرمای روحت کاهش یافته باشد.   تاریکی در انتظارت است.پایین...


ر.ا.مرگ

نظرات 2 + ارسال نظر
nazi دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ق.ظ

salam hanooza az in chiza minevisi ?

afrooz سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ق.ظ

بسیار زیبا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد