چشمانمان را می گشاییم.اول می گرییم سعی می کنند به ما ارامش را هدیه دهند اما نمی دانند که ما را از سیاهی خود جدا کرده اند و این دلیل گریستن ماست.
زندگی شروع می شود هر روز کلمه ی امید تکرار می شود اما امید به چه؟
چنان در این زندگی فرو رفته ایم که سرنوشت رقت انگیزمان را فراموش کرده ایم....
و ما هر روز و روزها به امید فرا رسیدن شب می نشینیم اما ستارگان خلوت ما و سیاهی را بر هم می زنند.
درخواب با تاریکی خود تنها هستیم و در ارامش اما روزمرگی این ارامش را از بین می برد.
همه می خواهیم سیاهیمان را در زندگی مان وارد کنیم اما...
در لذت ارامش طولانی مدت با سیاهی خود هستیم
و در ذهن هر روز فریاد می زنیم "تاریکی"اما این صدای خفه ی ما در همان ذهن پوسیده و کهنه ی ما سکنی گزیده!
اما اما بالاخره روزی فرا می رسد که در زیر پای ما سیاهی مطلق باشد...جایی که سیاهی،سیاهی را می بلعد.
با خود زمزه می کنیم:فقط سیاهی والاتر از سیاهیست!
سپس با لذت خود را در میان سیاهی رها می کنیم!
و تا انتها سقوطی لذت بخش می کنیم...در ورطه ی امیدمان
مرگ!!!