اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

در انتهای موازات

به نام خدا

 

در انتهای موازات


سکوت شب را می توانم در شلوغی غروب احساس می کنم.وقت زیادی باقیست تا انتهای...

همیشه ریل های موازی قطار را ذلیل می یافتم.به دستور آهن وسطشان تا ابد موازی می گذرند،و این یک دستوری بی پایان است.پاهایم را روی ریل های حس می کنم.گرمند!شاید خطوط موازی دیگر سر اطاعت ندارند و این آهن های داغ می خواهند با سوزاندنشان مقابل این سنت شکنی بایستند...کوله ام را روی ریل می گذارم و جلو می روم.به خیال خود بی عدالتی میان ریل ها را لگد مال می کنم...

هوا تاریک شده است.سردی بدنم در حال مقابله با آتش پاهایم است...به نظر پاهایم با عمق وجودشان ظلم را درک کرده اند.روی ریل ها نشسته ام و به تاریکی فکر می کنم.تاریکی شب با آن همه ترس،مرهمی بر دل های دردمند است....پس ترس برای چیست...؟غیر از تاریکی به انتها هم فکر می کنم.زمان زیادی تا رسیدن به آن وقت لازم است.کی صبح فرا می رسد...

اولین باریست به فکر رسیدن صبح هستم.صبح برای همه آغاز است و برای من شروع پایان...بر روی ریل ها دراز می کشم.تا به حال انقدر به آن ها نزدیک نشده بودم...چقدر خنک و آرام بر زمین کوبیده شده اند...دل تنگ می شوم.دنیای من،دنیای ما،دنیای زیبایی های کوبیده شده است.کوبیده شده روی قلبمان،یا بر زمین سخت.و فقط زیبای است که خورد می شود.خطرناک است ولی با دل و جان بر ریل ها می خوابم.

از لرزش ریل ها از خواب می پرم.چقدر می لرزند.شاید این لرزش را رییس آهن های میان ریل های موازی ایجاد کرده...ترس.چشمانم را باز می کنم.خورشید تا انتهای چشمهایم را می سوزاند،شاید انتهای روحم را...و یادآوری می کند گرمای پایان،نزدیک است.

بلند می شوم و به قطاری که در حال نزدیک شدن است خیره می شوم...

صداری برخورد کل محوطه را فرا می گیرد...و این است پایان...

 

من سوار قطار شده ام و این سفر نیز پایان یافته...!فقط کوله ام بود که در انتهای بن بست،راه خروج را یافته بود...

بی پایان-endless

به نام خدا


بی پایان-endless


سال هاست برای شروع،تلاش بی حاصل کرده ام.شروعی که،پایانم را خاتمه دهد.وقتی یک زخم بر قلبت نهاده شود آرام آرام در خون حاصلش غرق می شوی.من،آخرین حاصل ذهن خود هستم.نه تا آن اندازه که در واقعیت نگنجم،و نه آن اندازه که تخیلاتم را واقعی جلوه دهد.

دانستن!شما تشنه اش هستید.ولی نمی دانم پس از دانستن بیشتر با چه حالی به سوی زندگی خود بازمی گردید...این آغاز یک زخم درونیست و آن قدر واقعیست که این توهم را پدید آورد...

ادامه مطلب ...