چشمانمان را می گشاییم.اول می گرییم سعی می کنند به ما ارامش را هدیه دهند اما نمی دانند که ما را از سیاهی خود جدا کرده اند و این دلیل گریستن ماست.
زندگی شروع می شود هر روز کلمه ی امید تکرار می شود اما امید به چه؟
چنان در این زندگی فرو رفته ایم که سرنوشت رقت انگیزمان را فراموش کرده ایم....
و ما هر روز و روزها به امید فرا رسیدن شب می نشینیم اما ستارگان خلوت ما و سیاهی را بر هم می زنند.
درخواب با تاریکی خود تنها هستیم و در ارامش اما روزمرگی این ارامش را از بین می برد.
همه می خواهیم سیاهیمان را در زندگی مان وارد کنیم اما...
در لذت ارامش طولانی مدت با سیاهی خود هستیم
و در ذهن هر روز فریاد می زنیم "تاریکی"اما این صدای خفه ی ما در همان ذهن پوسیده و کهنه ی ما سکنی گزیده!
اما اما بالاخره روزی فرا می رسد که در زیر پای ما سیاهی مطلق باشد...جایی که سیاهی،سیاهی را می بلعد.
با خود زمزه می کنیم:فقط سیاهی والاتر از سیاهیست!
سپس با لذت خود را در میان سیاهی رها می کنیم!
و تا انتها سقوطی لذت بخش می کنیم...در ورطه ی امیدمان
مرگ!!!
بی نظیر بود :)
جالب بود فقط منظورت رو از این جمله نگرفتم
"همه می خواهیم سیاهیمان را در زندگی مان وارد کنیم اما ..
در لذت ارامش طولانی مدت با سیاهی خود هستیم "
یک جورایی حس میکنم یه مشکلی هست ، حسم این رو میگه ، شاید بد متن رو گرفتم ، آخه تو جملهی اول گفته میشه ، همه می خواهیم سیاهیمان را در زندگی وارد کنیم ، اول این سیاهی دقیقا منظورت چیه که کسی دلش می خواد وارد زندگیش کنه
و دوم راجب به ادامه ، که گفتی در لذت آرامش طولانی مدت با سیاهی خود هستیم ، خب آخر جمله ی قبل گفتی اما یعنی جملهی بعدیت باید متضاد باشن ، ولی در جمله ی بعد میگی داریم سر میکنیم ، یعنی داریم زندگی میکنیم
میگم شاید من بد گرفتم
خیلی قشنگ بود! قلم خوبی داری! خیلی قشنگ مینویسی! ولی می دونی چیه؟ همش به مرگ ختم نمیشه! روش فکر کن! به هر حال قشنگ مینویسی! موفق باشی!