اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

بی پایان-endless

به نام خدا


بی پایان-endless


سال هاست برای شروع،تلاش بی حاصل کرده ام.شروعی که،پایانم را خاتمه دهد.وقتی یک زخم بر قلبت نهاده شود آرام آرام در خون حاصلش غرق می شوی.من،آخرین حاصل ذهن خود هستم.نه تا آن اندازه که در واقعیت نگنجم،و نه آن اندازه که تخیلاتم را واقعی جلوه دهد.

دانستن!شما تشنه اش هستید.ولی نمی دانم پس از دانستن بیشتر با چه حالی به سوی زندگی خود بازمی گردید...این آغاز یک زخم درونیست و آن قدر واقعیست که این توهم را پدید آورد...

مبهم است...صدا ها مبهم است.گوشهایم را از بند هدست ها خلاص می کنم.کم کم میشنوم.هرج و مرج های بی معنی،شاید اگر نیزه ی هدست ها تا اعماق مغزم فرو رود بهتر از درک  این هرج و مرج باشد...چشمهایم را به زمین دوخته ام.گلویم چنگ هایش را دور بغض گره کرده است.سال هاست که در پی اشک است و من...نمی توانم

دلم فشرده می شود از این همه سکوت پر صدای کلاس.سکوت...سکوتی که بر بی معنایی سخنان همه ی حاضران کلاس خط بطلان می کشد.کسی وارد می شود.کفش های سیاهش را می بینم.صدای میز ها فضای کلاس را پر می کند...استاد بود.به نظر می رسد میزها برایش قامت راست کرده اند نه دانشجویان...

کند شده ام.زود تر از انکه دیر کرد خود را جبران کنم باز همان صدا...و میز ها نشسته اند.دست هایم خسته هستند توان نوشتن ندارم فقط به استاد خیره میشوم.قلم ها به سرعت زخم بر تن کاغذ ها می گذارند و پیش می روند.این همه زخم برای چه بود؟که دستگاه پرینت آموزش تن کاغذ را با علامت "20"بسوزاند؟متنفرم از این افکار.

دستی را بر شانه ام حس می کنم.استاد هنوز رهبری قلم ها را بر عهده دارد...بر می گردم و لبخند می زنم.چند کاغذ را از دفتر خارج می کنم.خیلی بی رحمانه است...من!خود آن ها را به قتلگاه فرستادم...اما باید چنین می کردم.شاید هم نه سر درد می گیرم.سرم را روی میز می گذارم.

خنکیش موهای گردنم را سیخ می کند.دست هایم را روی میز میکشم.گرم است.حالت تهوع تمام بدنم را در بر می گیرد.سریع از میز جدا می شود.میز بی جان هم پر شده از تضادهایی که فاصله شان تنها از سر تا دستها است...گاهی فریب رنگ سفیدش را می خورم.ولی از درون همچو یک درخت پیر نشسته است به انتظار انتقام.سخت است.

_خسته نباشید

پایان یک کلاس دیگر پایان عذابی دیگر و هجومی دیگر به سوی خروج از این تنگنای جستجوی نمره...به ساعتم نگاه می کنم.خراش روی صفحه اش بیشتر از عقربه ی ساعت نما توجه ام را جلب می کند.خراش روی ساعت دوازده مانده است...2ساعت وقت آزاد.لبخند های زیادی را می بینم همه خوشحال برای این اندک زمان پیش امده راه خود را از سرنوشت نمره وارشان کج می کنند.

بر نیمکت محوطه می نشینم.تنهایی.باز هم هدست ها را در گوش هایم فرو می کنم.لذت بخش است برای لحظه ای از این همه احساس بی حسی دور شوی.اما...بر صفحه ی موبایل چشمم به اهنگی قدیمی می خورد به یاد گذشته می افتم.دکمه ی شروع...

پاهایم را روی علف ها می کشم.تنها آوایی که جز پاهایم کسی قادر به نواختنشان نیست می نوازم تا جایی که کاسه ی زانو هایم از کوک بیوفتد.هنوز همان اهنگ پخش می شود و من دیگر فقط گوش نمی کنم.می بینم.اندک زمانی تابلوی ورود ممنوع را برای "حال"نصب میکنم.تاریکی و تاریکی چقدر تاریک است خاطرات گذشته...

قلبم تیر می کشد...جای همان زخم.چشمهایم را باز می کنم بیش از حد غرق شدن در گذشته جایز نیست. علفزار محوطه را لگد مال می کنم و به سوی "آموزش"می روم.از ابتدای ورودم به کویر درس در ورود "آموزش اقتصاد"در حال تعویض بوده است.یک در اتوماتیک به جای یک در لولایی...به نظر می رسد هنوز حاضر نیستند از حس مالکیت گونه ی خود بگذزند...فقط یک در

آموزش را دور می زنم و به "الهیات"می رسم.سر سبز است بر عکس اقتصاد...از بیرون هم میشود درون خنکش را حس کرد.شاید یک نمونه از بهشت برین در این کویر آموزشی...چند دانشجو از درونش خارج می شوند.چه راحت از بهشت دلکنده اند...

صدای ناخوشایندی از سوی "اقتصاد"گوشم را آزار می دهد.به نظر می رسد هر چه بدیست از آن ما و اقتصاد است...به سوی خاک می روم و این نشانه ی رسیدن است...اتفاقات صبح ادامه دارد.هنوز هم با پرخاش با دانشجویان کلاس ما حرف می زنند.مشکوک شده اند اما به چه،چرا و کی این دعواها تمام میشود؟...شاید هم دانشکده ی ما را ساخته اند برای جمع آوری بدبختی و بلا!

می روند!با همان چهره های عبوس ..باز هم تنها می شوم با یک خاطره ی تلخ چند دقیقه ای!صدای پاهایم را بر روی زمین "مجتمع"دوست دارم.هنوز هم بهترین نوازندگان برای گوشهایم هستند.به کلاس ها سرک میکشم.خالی،خالی،خالی...و باز هم حس درون کلاس.میز ها آرام و با دقت نشسته اند و به سخنان تخته ی سفید گوش می دهند.میزها محکم ایستاده اند.نمی دانم چه چیز را از تخته سفید آموخته اند که ما سالیان دراز با خط خطی کردن تخته،از یادش برده ایم.

به کلاس نزدیک می شوم وقت شروعی دوباره است تا برای شادی پایانش لحظه شمارش کنم!دستم را زیر لوله می برم.خشک است.به نظر می رسد برای گرفتن حیاتمان خیز برداشته اند.دوباره هدست هایم را سر جایشان می گذارم و به سوی کلاس می روم.حس می کنم باز هم صدای مبهم دعوا را می شنوم...سر گیجه گرفته ام....

در کلاس همیشه باز است،باز برای خروج علم تا دانشجویان راحتتر نفس بکشند...هرج و مرج بی معنی باز هم کار خود را می کند و اوقاتم تلخ تر میشود.حالت تهوع دارم باد در را محکم به هم می کوبد....

نمی بینم.کی پرده ی پلک هایم را به روی خود بستم.به سختی چشمانم را باز می کنم.سرما!اولین چیزی که حس می کنم...بیشتر از تصاویر بر من غلبه کرده است...تمام وجودم را سرما فرا گرفته ولی کمرم گرم است.سعی می کنم بلند شوم ولی نمی توانم.شبیه کودکی شده ام که به سختی از رحم مادر خود بیرون می رود اما او می تواند من نمی توانم.

کمی دست هایم را تکان می دهم.به نظر درون مایع لزج افتاده ام.جرم سختی را درون دست راستم حس می کنم.دستم را به سختی از مایع لزج رها می کنم.به نظر می رسد مردابی از...خون است!خنجر درون دستم آغشته به خون است.خاطراتم را مرتب می کنم اکنون درون کلاس هستم.و این خونِ...چرا؟من اما امکان ندارد!خنجر را محکم چسبیده ام.حس می کنم زندگیم به آن وابسطه است...شاید هم مرگ من...

دیوار ها پر شده از مرداب مرگ...نیمکت های قرمز با بدنهای بی جان...همکلاسی هایم هم انگار با میز ها یکی شده اند...آموخته اند..اما من نه...صدای پا میشنوم.از میان دریای خون قدم بر می دارد...چه صدای متعفنی.صدایی که هیچ وقت نخواسته ام پاهایم بنوازد.خدا را شکر بر زمین دوخته شده ام ....

بالای سرم می نشیند.تفنگ را بر روی پیشانیم می گذارد.صورتش را پوشانده؛شاید می خواهد بعد از مرگ هم حصرت ندانستن مجازات کننده ام را همراه خود ببرم...ناگهان گرم می شوم دستم ناخود آگاه به سوی قلبش می رود.سکوت سوراخ شدنش را بهتر از هر فریادی می شنوم.خون بر صورتم می پاشد.سر خود را عقب می کشم و فقط صدای برخوردش با زمین را می شنوم...

استاد سر کلاس است.سر و صدا زیاد است.به سوی منبع صدا می روم.باز هم آنهایند...خسته ام از وجود بی وجودشان.محشری به پا کرده اند تا همه را محاکمه کنند.جلویش می ایستم.در چشمانش نگاه می کنم.بر سرم فریاد می کشد.و من فقط نگاهش می کنم.یقه ی پیرهن مشکی ام را میکشد و صدای پاره شدن وجودش را از اعماق تار و پودش می شنوم...این بود مجازات برای من از سوی شیاطین الهی؟

جوابش را نمی دهم همکلاسی ها سعی می کنند مرا جدا کنند.دستانش هنوز از سرمای بهشتش خنک بود.استاد هم وارد درگیری می شود و او مرا هل می دهد.صدای بسته شدن در را خیلی دیر می شنوم.چیزی در کمرم فرو می رود.می خواهم فریاد بزنم اما...همه چیز درد است...و چشمانم بیش از همه چیز این درد را فریاد می کشد.دستم را به سوی کمرم می برم و هر چه هست را بیرون می کشم....روحم را هم همراهش خارج کردم...حالا فریاد می کشم....

تفنگ در دستم است.بدن بی روحم را تا دیوار کشانده ام...بغضم می شکند.پس از سال ها....دیدن چهره های آرام دوستانم درد چند ساله را زنده می کند.اشک هایم فرو می ریزند.فقط اشک،بدون هق هق.از هق هق متنفرم.در مقابلم خون آبه ای چاله مانند درست شده...درست در میان خون های دوستانم...

تنها نشسته ام و بدنم سرد میشود در میان خونهای گرم کسانی که دوستشان داشتم...چشمانم دیگر نمی بیند.فقط سیاهی.دست را درون خون ابه فرو می کنم.اشک هایم خون ها را گرمتر کرده.و من باید گرمای باقی مانده ام را به آنها هدیه دهم...به همراه اشکهایم.فقط اشک هاست که حالا سکوت بی هق هق ام را تا آن دنیا در بهشت کنار گوش دوستانم فریاد می کند...لبخند می زنم...بهشت.

 

 

صدای شلیک....ولی!یک لحظه صبر کنید.چه کسی در حال تعریف این داستان برای شماست؟....

 

 

پایانِ یک بی پایان،آغازی بی پایان است که من بر آن شده ام سررشته اش را در دست گیرم...

نظرات 1 + ارسال نظر
T-VPN چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ب.ظ http://www.t-vp.blogsky.com


فروش ویژه وی پی ان (آنتی فی*لت*ر)
اینترنت بدون محدودیت را از سرویسهای پر قدرت ما بخواهید...

قدرت، سرعت و امنیت بالا با استفاده از سرویس های وی پی ان
T-VPN

اول تست کنید بعد خرید کنید
با پشتیبانی 24 ساعت طلایی....

به امید خرید با موفقیت شما...
www.t-vp.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد