اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

و من قدم بر جهنم می گزارم ... جهنم یخ می زند

و من لبخند می زنم . سرم پایین می افتد . اشک هایم در هوا یخ می زند

نوری بر من می تابد . نگاهم را بالا می گیرم . تنم یخ می زند

دست هایم را در دستش می نهم . قلبم یخ می زند

رو برمی گردانم و فریاد می کشم . من یخ می زنم

.

.

تا فعلا ... خداحافظتان ...

سپید

من رو سفید ماندم ، همانند پاکی ابر و همانند سبکی پر

من رو سفید ماندم ، همانند کف های خروشان و به زیبایی لبخند شکوفه های ترش

من رو سفید ماندم ، همانند سراب ساحل و همانند تاریکی شب

من رو سفید ماندم ، همانند خدا و شیطان

.

.

برای شیطان ... برداشت هاتون را بگین ...

به خدا سپردمت ...

و من نور را می بینیم ، بیش از زیاد است که چشمانم قادر به درکش باشند .

دلم می خروشد و می فهمد ، اشک ... هق هق ... مرواریدهایی که نخ شدند و من همه چیز را در هر دانه خلاصه کردم .

به خاک می افتم و التماس می کنم ، می دانم اشتباهم کجا بود و پشیمانم . معامله می کنم . آرامش را ، روحم را ، زندگیم و ... من خودم را با قلب هایم معاوضه کردم . من می روم در حسرت نگاهی دیگر و آنها با آرامش می خندند . اشک بار خوشحالم و چیزی نمی گویم . زار زدنم برای خودم است ولی من عهد کردم . من  با کسی که برایم اشک ریخت عهد کردم که آنها را به او واگذار کنم و خود شاهد باشم .

نفسم همراه گریه ام گره می خوردو بیرون نمی آید و چشمانم همچنان خیس می ماند . چشمانم دیگر خشک نخواهد شد . دیگر لبخند هایم گرم نخواهد شد .

و من در حسرت عطرهایی که تجربه نکردم ... می میرم .

" ... یه نقطه تو قلبم ... نقطه ی سوخته ... "

نام ندارد

دستانم می لرزند به پیروی از افکار تنش وارم . هق هقم از درد نیست ، از خستگی نیست ، از بی کسی نیست ، من از زندگی می نالم . من از خودم بیزارم . دیگر صدایم هم به احترامم نمی ایستد ، او هم می رود تا همانند همه ی کسانی که ترکم کردند وجود پستم را به رخم کشد . چنان می نویسم که انگار تازه به خاطر آورده ام که آموخته ام قلم را چگونه می شکنند ، باز فراموش می کنم که تازه به حرف آمده ام و این ولعیست که در دستانم جاری می شود تا کاغذ را خیس کند . در راه میان بودن و رفتن دفترم را چنگ می زنم و ثانیه های آخر را هم به خسته کردن انگشتانم می گذرانم .نفس های حبس شده ام را بیرون می ریزم و باز کم می آورم در مقابل بار گناهانم . می بخشم ، عشق می ورزم و زندگی می کنم . می خواهم به همه ثابت کنم که من هم می توانم چشمانم را ببندم ...

چه سیاهی بی نظیری ... جایش را به پرده ای آبشار می فروشم و سعی در نشکستن دارم .

تا کی باید در باتلاق دست و پا زد ؟