اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

عشق پیدا شد و...

فرشته: در ازل پرتوی حسنت ز تجلی دم زد.......عشق پیدا شد و...

خدا: راستی پیدا شد؟ شاید هم نشد. بگذار قصه اش را از اول برایت تعریف کنم.

فرشته: بله پروردگارم.

خدا: جمال مرا دید فهم من. و بعد گفت معشوق من. همه چیز در این دایره خلاصه شده که از من به من بر می گردد. ولی تو چه می دانی از عشق؟

فرشته: پروردگارم جز آنچه تو مرا سرشتی نیستم.

خدا: فرشته عشق ندانست که چیست. این بود که برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد. بر اثر جریانی که از ازل بود تا ابد نمود عشق را سرشتم. نامش را آدم گذاشتم. بار امانت را جز دوش بی بال و پر او نتوانست کشید. یادت نیست؟ به کوه عرضه کردم آب شد؟ به آسمان عرضه کردم نابود شد؟ زمین بر آشفت؟ ستاره فرو مرد؟

فرشته: پروردگارا مرا جز آنچه سرشتی وجود مفروض نیست. تو را به بزرگی جبروتت قسم بر این کمترین درگاهت خشم نگیر چون می پرسد...پس این ورطه از اثر همین خازن مگر نیست؟ این آشفتگی مگر از اثر همین امانت دار نیست؟

خدا خاموش شد. فرشته بر خود لرزید. الآن است که خشم خدا جهانی را نیست کند...ولی فرشته ناگهان فریادی کشید...جیغ بنفشی سر داد...یک قطره اشک از چشمان خدا پایین لغزید. عرش ملکوت به لرزه افتاد ولی انسان بی وفا حتی قلبش هم نلرزید.

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلوفر شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 ب.ظ

خیلی قشنگ بود *گل*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد