اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

نیستم....

سلام بر تمامی دوستان....نیستم..آری زندگانی اینطور مقدر نموده است.دلیل نبودنم دو چیز است و بس...۱-خرابی کامپیوتر.۲-نوشتن کتاب اشک تاریکی...بله می خواهم این مطالب وبلاگ را کتاب کنم...یک کتاب یک رمان...امیدوارم بتوانم برایم دعا کنید....اینجا قسمت کوتاهی از کتاب را برایتان می گذارم در واقع شروع آن را....نظرات شما برای بهتر نوشتن من بسیار موثر است...متشکرم مرگ :(زیادی ادبی نوشتم در کل برای جبران این مدت بود....)



به نام خدا

اشک تاریکی

Dark's tear

شروع از تاریخ شنبه 25 آبان ساعت 2 بامداد....شروع می کنم برای شروعی دیگر....

آن چه می خوانید از سیاهی قلمم،سیاه تر و از تاریکی دلم روشن تر است.شاید که روح من در تاریکی اش آرامش یابد.

چشمانم را می گشایم،ابتدا می گریم،سخت و بی درنگ،سعی می کنند به من آرامش دهند.اما نمی دانند که من را از تاریکی خود جدا کرده اند.هنوز به این وضعیت عادت نکرده ام.مرا بر عکس می گیرند و بی رحمانه می زنند تا هر آنچه از تاریکی خود داشته ام از خود دور کنم.

محکم مرا در آغوش می گیرند تا گرم شوم...یخ می زنم!چقدر این آغوش سرد است.حال آرام تر هستم.هنوز در همان آغوش سردم.از میان راهرو های سفید عبور می کنیم.اشک در چشمانم حلقه زده؛اطراف را محو می بینم...محو تر از وجود نابودشان.اما این رنگ سفید آزام می دهد.سرم را می چرخانم و با بدترین کابوس عمرم رو برو می شوم.بچه ای را در زیر نور سفید گذاشته اند.این چه شکنجه ای است؟

نه حتما کار اشتباهی کرده ام که به این مکان پر رنج پا گذاشته ام...این همه اتفاق خسته ام کرده است.چشمانم را می بندم.آه همان آرامش!با سر و صدای زیاد مجبور به باز کردن چشمانم می شوم.این همه انسان در این دنیای بی رحم برای چه می خندند؟مرا مورد تمسخر قرار داده اند؟چطور در این مکان بی رحم اینقدر بزرگ شده اند و هنوز هم می خندند؟

مرا روی تختی سفید رنگ می خوابانند.به نظر می رسد از این ملحفه ی سفید رنگ شعله های سفید رنگ بر چشمانم می بارد.زنی در کنارم روی تخت دراز کشیده است.لبخندی به لب دارد و اشک در چشم.نگاهش با سفیدی های این دنیا همگون نیست.

باز به خواب می روم و آن آرامش زیبا به سراغم می آید.ناخود آگاه دهانم را باز می کنم و مایعی گرم به درون دهانم سرازیر می شود.چشمانم را باز نمی کنم و از سیاهی لذت می برم.زیباست....هنگامی که بیدار می شوم در آغوش همان زن در کنار پنجره ایستاده ام و زن حرفهای نامفهومی می زند و به بیرون اشاره می کند.به سختی سر تکان می دهم و به بیرون می نگرم.از تعجب نه گریه می کنم و نه لبخند به لب می آورم.این دیگر چیست؟گریه می کنم با غمی بزرگتر از همیشه...می خواهم بگوم چرا با من این کار را کرده اید من سیاهی خود را می خواهم ولی تقدیر به من می فهماند که نمی توانم سخن بگویم...

زن با تعجب به من می نگرد و دوباره مرا به آغوشش می سپارد.سرد نیست...چشمانم را می بندم و سیاهی و آغوش گرم هم سو می شوند و اولین لذت را در این دنیا تجربه می کنم و می فهمم که فقط بدی نیست...

وقتی چشمانم را می گشایم محیطی دیگر مشاهده می کنم.اینجا دیگر کجاست؟دیوارهای کرم رنگ،وسایل بعضا قهوه ای و سیاه در این مکان جدید احساس جدیدی را به من آموخت.از محیط سراسر سفید و بی روحی بیرون آمده بودم و حال در این جا احساس آرامشی نسبی مرا فرا گرفته است.

مردی را می بینم که در آستانه ی در ایستاده و مرا فرا می خواند.به نظر می رسد می خواهد همراه من آینده و سرنوشت مرا در آغوش خود بکشد و از آن محافظت کند.هنوز گیج هستم.اینجا چه می گذرد؟این همه شادی برای چه؟چرا اینقدر مرا دست به دست می کنند؟مگر من چه هستم؟

در حالی که مرا تکان می دهند به سمت گهواره ای سفید می رویم؛دوباره همان سرمای بی رحم.مرا در آن می گذارند.شروع به گریه می کنم و به بخت خود لعنت می فرستم که چرا نمی توانم خواسته ام را بیان کنم.-بعد ها فهمیدم که همه در این دنیا مثل بچه ها هستند و فقط می توانند گریه کنند ولی حرفی نباید بزنند.-حالت صورتشان تغییر می کند.نمیدانم ساکت شوم برای آنان یا اینکه بگریم برای این زجر.گهوراه ام را تکان می دهند.اولیت ترفند زندگی را ازآن چه دوستش ندارم دریافت کردم...با تکان دادن گهواره گیج می شوم و با ترتیب رفت و آمد ها چشمانم بسته می شود و دوباره تاریکی سفیدی را می بلعد و بعد...

در حالی که خود را در هوا می یابم بیدار می شوم.دیگر از سفیدی گهواره رها شده ام.زن من را در آغوش گرفته و روبروی آینه می برد.عضلات بدنم منقبض می شود.بغض می کنم برای آنچه دیده ام.پوست من هم سفید است؛جزئی از این دنیا شده ام.صدایی از درون به خود می آورم.می فهمم درونم چیست.دوباره عادی می شوم.دلم می خواهد از این همه تغییر فریاد بکشم.هر لحظه چیزی جدید،اخر این ها به سوی چه چیز زندگی می کنند؟






خاطره

به نام خدا

خاطره

سلام ...باز هم م...این بار نه خبر از تاریکی است و نه خبر از نومیدی..این بار می خواهم بنویسم از خودم و درون خودم...شاید درونم تاریک و سرد باشد ولی ارزو هم دارد...

هر کس چیزی می گوید.بعضی در نظرات گفته اند تقصیر من است...گفتند تقصیر تاریکی است...گفتید تو اشتباه می کنی...نظراتتون همگی محترم است و به انها احترام می گذارم...

شکل گیری،شخصیت،کودکی،تنهایی،خستگی،اشک،تاریکی نه نمی خواهد جمله ای بسازید کودکی ام را در چند کلمه بیان کردم...سعی کردم که بیان کنم.نه افسرده نیستم ولی تنها.نمی دانم می توانم خوب باشم یا بد،جان ببخشم یا جان بگیرم،کمک کنم یا...همیشه گفتم سعی می کنم خوب باشم،سعی کردم دوستی ها پایدار باشد،عشق ها استوار باشد،تنهایی های دیگران کم شود،اختلافات حل گردد.همیشه همین کارها را در ذهن داشته ام و دارم ولی نمی گویم موفق بوده ام،اری من هم اشتباه کرده ام زیاد،دل شکانده ام زیاد،اشکهای پاک را سرازیر کرده ام زیاد...ولی نمی خواستم،من می خواستم خوب باشم ولی نشد...کاش عذر خواهی مرا بپذیرند دل شکستگان و کسانی که کینه به دل گرفته اند از من حتی...

اما من ناامید نشده ام نه هنوز می خواهم خوب باشم..ولی راهم را اصلاح کردم.گفتم ارزو!فقط...فقط می خواهم اگر روزی خوب باشم و گریه ای سرد را تبدل به خنده ای گرم کنم فقط خواسته یا ارزو دارم گفتم ارزو چون می خواهم ولی هیچ اجباری در ان نیست...می خواهم روزی بگویند شاید بگویند"روزی مرگی بود که خنده افرید...روزی کسی بود که خواست خوب باشد...روزی کسی بود که خواست کمک کند...فقط یک خاطره"گفتم خاطره شاید فکر کنید خیلی مغرورم...می دانم زیاد است ولی ارزو داشتن عیب نیست.ولی همیشه گفته ام..حتی اگر فراموش شوم....

من فقط یک خاطره هستم...نه بیشتر شاید هم کمتر(ولی می دانم همیشه انچه می خواهی نمی شوی...)....

خدانگهدارتان ....مرگ


ویرایش:خانوم زهرا(من درون) شما در نظرات گفتید من رو لینک کردید ولی ادرس لینکتون رو ندادید اگه دوباره به این وبلاگ سر زدید لطفا ادرس وبتون رو بدید تا شما رو هم لینک کنم موفق باشید ;)


خلوتگاه

به نام خالق تاریکی

سلام....باز هم من.

در تاریکی خود امیدی به دیدن دارم که در روشنایی ندارم...در انتهای تاریکی ام کسی زمین می خورد و شمعی روشن می کند و مرا کور می سازد...فقط نور شمع را می بینم که پیام اور سیاهی درون است...می گویم سیاه چون این سیاه،تاریکی نیست.جهل است نادانیست....می خواهم در خلوتگاهم تنها بمانم ولی به نظر می رسد من برای دیگران مانند یک اپیدمی خطرناک هستم که هر گاه از دستشان بر اید می خواهند مرا از میان ببرند...

ای کاش می توانستم به شما بگویم که چطور تنها به روشنی اعتماد نکنید...تنها با دیدن ظاهر باطن را فراموش نکنید...که...که با روشنی اطراف چشمتان را کور نکنید...

من در تاریکی ام بهتر از هر جای دیگر می توانم ببینم...درک کنم...زندگی کنم...نمی خواهم فقط یک بعد داشته باشم...تاریکی همیشه اشک نیست...همیشه غم نیست....تعادل هم هست...شادی هم هست...تاریکی شاید همان چیزی باشد که خیلی از ما بخواهیم و ندانیم....خسته از این دنیا که چطور فقط به نور اعتماد می کنند....این بار غمگین نمی نویسم متعادل ....

دیگر ادامه نمی دم چون قبلا هم گفتم...شاید سکوت،فریاد نابودی کلیشه ها باشد...

از دوستان هم خیلی ممنون برای نظراتشون...



مرگ

هرگز!

سلام...شاید هم...نمی دونم...چیزی نمی گم فقط متن یه اهنگ که واقعا دوسش دارم رو می ذارم!



We Shall Never Surrender
Jason Arnold

My honored brethren My honored brethren ~ We come together We come together ~ To unite as one To unite as one ~ Against those that are damned Against those that are damned ~ We show no mercy We show no mercy ~ For we have none For we have none ~ Our enemy shall fall Our enemy shall fall ~ As we apprise As we apprise ~ To claim our fate To claim our fate ~ Now and forever Now and forever ~ We'll be together We'll be together ~ In love and in hate In love and in hate ~v~


They will see. We'll fight until eternity Come with me We'll stand and fight together Through our strength we'll make a better day Tomorrow we shall never surrender. ~ [Whisper] We shall never surrender



حس نوشتن نیست فقط به جلو نگاه می کنم!همین!