اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

من یک مرگ مرده ام!

به نام خدا

 

راستای تاریکی شب،صدای مردگان زنده را می دهد.صداها عبور نمی کنند.ساکن!ولی من،مرگی مرده ام که از مقام خود هبوط کرده ام.من نه آن منم که می باید می بودم.

تقاوت!لباس سفید بر تن،در کنار نور آرام گرفته ام!نه!من نه آن منم که می باید می بودم.خسته ام،به یاد گذشته ی نزدیکم.مرگ بودن را دوست دارم.وقتی مرگ بودم،دیگران هم مرا دوست داشتند...

 

یادش بخیر...مرگ بودم....

مه و باران و...من

باران و مه

 

سرما...اولین واکنش پوست من علیه محیط اطرافم.نمی دانم کدام راستگو ترند.یادگاری های نامعلوم قدم هایم ورق های زمین را کم کم سیاه می کرد.چقدر بدخط نوشته شده اند در این نا کجا اباد نامعلوم.پاهایم را از درون مه سرد بالا می کشم.چنگ های مه را بر پاهایم می بینم.چنگهایی که از نوازش ارام ترند.نمی دانم التماس بخوانمش یا در خواست کمکی که در انتظار ساده دلی هستند که چنگ های ساده شان را در دست بگیرد و با خود ببرد.

خیره به مه سر جایم ایستاده بودم.مه ها کم کم قله های شانه ام را فتح می کردند.دوباره به راه افتادم.مه ها با اصرار دست هایم را گرفته بودند ولی کم کم نا امید بر زمین می افتادند تا دوباره قله ای از محبت ایجاد کنند تا دست دیگری را طلب کنند...

چند قدم از مه ها فاصله گرفتم.قطره ای اب بر شانه ام افتاد.بی تفاوت دره ی پهلوهایم را پیمود و به زمین افتاد.باران بود.مثل همیشه بی سر و صدا و بی تفاوت.

بار دیگر به عقب نگریستم.مه ها زیر چکمه های باران به زمین میخ کوب میشدند و محبت خودشان را به زمین هدیه می کردند تا شاید بار دیگر یادگار های قدم های یک اشنا زیبا تر و اشنا تر نوازششان کند.بیدار و در دست های گرم یک اشنای غریبه.تا ان روز،با تمام وجود خودشان را برای فشار پاهای فرد دیگری اماده می کنند...

که می داند؟

سلام...چندین ماه نبودم.شاید نباید می بودم.شاید روشنی بر دلم تابید.شاید.سخت است می خواهم دوباره قلم را بر دارم و ادامه دهم اما ان احساس گذشته دیگر نیست.اما موسیقی همچنان در گوشم ادامه می یابد.


شاید ذهن من بار ها و بارها تکرار می کند.We shall never surrender.شاید اغاز شاید پایان.ضعیف شده ام.اما این که جرات کرده ام و دوباره دست به قلم شده ام معجزه ای باشد در نوع خود بسیار پر نظیر.که می داند.


دیگر خسته نیستم.اما حس می کنم...حس می کنم به رودی باز خواهد گشت.ان غم ها.و ان تاریکی.و دیگر نمی دانم ان لذت یا ان درد....شاید هم دردی لذیذ!


باز هم که می داند که می داند که می داند و این همان زنگیست که بارها در ذهنم طنین می اندازد.ولی قول می دهم بهتر از سلاحم استفاده کنم.هر چند به ضرر جسم و جانم باشد.شاید باید از بند هر دو خلاص شد.آه که چقدر ضعیف می نویسم.برای خودم!


بوی درد و غم می اید.از مجرای ورودی تا اعماق درونیم نفوذ می کند و لرزشی اشنا ایجاد می کند.می گوید"من زنده ام،و فراموش نشده ام؛و می دانم که چقدر دلت برایم تنگ شده."


شاید که می داند.شاید زود بسیار زود بتوانم همچون قبل بنویسم.امیدش هست.چه امید سیاهی.


و باز هم....مرگ