اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

طلوع غروب

به نام خدا 

 

طلوع غروب



خورشید قد علم می کند...شاید برای مقابله با اوست که این چنین در ابتدا زمین را تحقیر می کنیم...حال همه جا روشن،زمین محقر و فقط پلیدیست که توانایی خودنمایی دارد...

در روشن زدگی روزمره،پلیدی قدم به قدم هم سفری جدایی ناپذیر است و نمی توان اعتراضی کرد...خود کرده را تدبیر نیست...دیگر کافیست.قدم ها می ایستد تن ها بر افق دنیا استوار میشنود و دست از تحقیر زمین می کشند...

اکنون می توان منتظر اندکی روشنایی ماند برای خود نمایی و دنیای کمی زیبا تر...دنیایی ساخته شده از سوی نور ما...

وقتی شب شروع دوباره است...خورشید را بر دوش کوه ها تشییع کنید...


ر.ا.مرگ

آسمان ما

به نام خدا

 

شن ها را از درون کفش هایم می تکانم...کاری ناراحت کننده پس از لذتی بی کران...چقدر شبیه زندگیست،چقدر شبیه شب هایست که به خوبی می گذرند...ولی غمی نهفته از درونمان می جوشد و خوبی ها را زیر قدم های وحشیانه اش له می کند...


غمی که از میان درز های باریک قلبمان به سختی وارد می شوند و تا ابد در آنجا سکنی می گزینند...و فقط دریاست در پیش رویم.پهناور و آرام،دریایی که به مانند آسمانی سقوط کرده می ماند.سقوطی عمیق...


ولی دریا همیشه آبی و پاک و آرام نیست...موج های خروشانی که بر سر شن ها فرود می آیند...شاید دریا ه م دل گرفته از شن است...دل گرفته از لذت کوتاه مدتی که دردی پس از آن به ارمغان می آورد...

می ایستم...من و دریا یک صداییم...ولی من فقط شکل های ناموزون یک صدای اعتراضی را بر خود گرفته ام.ولی دریا...می کوبد و به پیش می رود...

خورشید در حال طلوع است،دریا می درخشد،اشک ها دوباره از بند من خلاص می شوند و به کمک بی کرانه های صدا دار می روند...دریا حالا اشکهای مرا هم در بر بگیر.

شاید وقتش فرا رسیده باشد من هم اشک شوم...از چشمان این دنیا بریزم در دریایی که همیشه جاری و زیباست...حال فقط من مانده ام و دریا و شن...اشک ی دیگر باقی نمانده.سایه ام بیش از هر لحظه زیر پاهایم له میشوند،من له می شوم.شن له میشود...ما له می شویم.


پاهایم را در آب می گذارم...سرد است.درونم می سوزد،جلوتر می روم.آتش درونم شعله می کشد...

حال دیگر تنها من و دریاییم.لحظه به لحظه جلوتر می روم و دریا...حالا دیگر مرا نیز دارد در کنار اشکهایم...


ستاره شدن در آسمان ممکن نیست،ولی می توانم خورشید دریا شوم...

نقطه های خاموش...

به نام خدا


این متن رو امروز تو دانشگاه نوشتم...خواهشا هر کی می خونه نظرشم بگه.مرسی از دوستان...مرگ


نقطه های خاموش...


باز هم فریاد شنزار،سکوت قدم هایم را رسوا می کند.بیداری پنهانم را پاس می دارم...برای تمام لحظاتی که بی هیچ حسی به گوشه ای خیره می شدم...


خورشید مرده بر آسمان مسلط شده بود.چه بسیارند زمان هایی که خورشید مرده بر بالین ما ایستاده و ما گریانیم.ما در سوگ اوییم یا....


صدای شن ها...موسیقی آشنایی که فقط قدم هایم توانایی نواختنشان را دارند.پایان را همیشه می دیدم.پایانی با آغاز نقطه بر خطوط زندگی.حال آسمان نقطه های پایان را نشانم می دهد.این همه نقطه برای پایان من کافیس؛شاید برای دنیا هم کافی باشد.


اما...اما نمی دانم چرا نقطه ها چشمک زنان به من می نگرند.شاید خطوط زندگی هنوز هم پایان نیافته اند،هنوز هم نقطه ها را می شکنند.گاهی نقطه ها را کج می کنند و مکثی برای ما به ارمغان می آورند.شاید روزی خورشید مرده،نقطه ی پایان من و ما باشد...


تا روزی که نقطه ها نمی مانند نمی توانم بگویم.نقطه ها....کجاست پایان آغازم؟!

شبهای زیاد

چندیست شبانه آسمان را می نگرم...خستگی شب ها!زیادی شب هستند.با شاید اینطور برای من جلوه می کنند.گله مندیم از شبهایی نیست که زیادی شبند..حال دیگر روزها شبانه به سراغ انسان می آیند.شاید هم تاریک تر از شب....احساس شب زدگی بسیار است و من مانده با این همه شب در اتاق کوچکم در گلوگاه تاریکی شبانم...


گاهی از درز تنهاییم شاخه نوری می آید.دستانم را جلو می برم تا نور را در مشت بگیرم...ولی فقط تاریکی مهمان کف دستانم است......


با اینکه اصلا متن خوبی نشد ولی چندیست شب ها زیادی شبند...


شاید هم دیگر من یک مرگ مرده ام بی احساس و بی ذوق برای نوشتن حال و هوای خود...با قلمی  شکسته در دستان زخمی.دلی تاریک و کاش مثل قبل از این دل...اشک تاریکی جاری می شد...


یک مرگ مرده........