اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

زمان

به نام خدا

زمان!

تنهایم...

با غم دنیا همراهم

در راهم...

در ان راه که می دانم از پس ان چه می گذرد

در خوابم...

در ان خواب که می دانم رویایی بیش نیست

بر جایم...

بر ان جا که می دانم جایِِِِِِ جز فلاکت نیست

گریانم...

برای انکه در پس یار نگِریستم

ولیکن باز خندانم...

چون می دانم این نیز بگذرد

همچو دیگری...

که ان نیز خواهد گذشت

اری خواهد گذشت...

چون همه چیز می گذرد

همه چیز می گذرد...

چون زمان می گذرد

زمانی بس دشوار که قرارم را گرفته

و قرارم داده در تنگا...

تنگنایی ان قدر تنگ که بریده است امانم را

می خواهمش...

نیازش دارم...

ولی یاریم نمی کند...

نمی کند چون اجازه اش نمی دهم

نمی دهم چون نمی خواهم

پیروز کیست...؟

چه کنم که نمی دانم

نمی دانم کدام پیروزیم

خواهم فهمید...

ولی شگفت است...

شگفت است چون برای فهمیدنش هم نیازش دارم

ولی چیزی در درونم قطعی است...

 قطعیست که غمناکم

و تنهایم...

با غم دنیا در راهم...........

 

شعر از:سکوت غم

 

فرستنده:مرگ

چنین خوار و ذلیل بر زمین افتاده ایم و از غرور سخن می گوییم...

 

 

 

به خدا سپردمت ...

و من نور را می بینیم ، بیش از زیاد است که چشمانم قادر به درکش باشند .

دلم می خروشد و می فهمد ، اشک ... هق هق ... مرواریدهایی که نخ شدند و من همه چیز را در هر دانه خلاصه کردم .

به خاک می افتم و التماس می کنم ، می دانم اشتباهم کجا بود و پشیمانم . معامله می کنم . آرامش را ، روحم را ، زندگیم و ... من خودم را با قلب هایم معاوضه کردم . من می روم در حسرت نگاهی دیگر و آنها با آرامش می خندند . اشک بار خوشحالم و چیزی نمی گویم . زار زدنم برای خودم است ولی من عهد کردم . من  با کسی که برایم اشک ریخت عهد کردم که آنها را به او واگذار کنم و خود شاهد باشم .

نفسم همراه گریه ام گره می خوردو بیرون نمی آید و چشمانم همچنان خیس می ماند . چشمانم دیگر خشک نخواهد شد . دیگر لبخند هایم گرم نخواهد شد .

و من در حسرت عطرهایی که تجربه نکردم ... می میرم .

" ... یه نقطه تو قلبم ... نقطه ی سوخته ... "