اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

اشک تاریکی

سکوت فریاد نابودی کلیشه هاست...

زخم...

به نام خدا

 

زخم...

 

سرد است...یخ کرده ام ولی نمی لرزم.لباس هایم را در آورده ام...روی زمین می نشینم،استخوان هایم از سرما سفت شده اند.در تاریکی میان خیابان یخ زده نشسته ام...یخ زده ام ولی نمی لرزم

 

دراز می کشم!شبیه شکنجه است.نمی دانم برای چه کسی.به آسمان خیره میشوم.سیاه،بی ستاره،تنها...شروع می شود...زیبا می شود،آبی،با درخششی که از خودش است نه ستاره ها...چشم هایم هم در حال یخ زدن هستند...وقتی چشم ها یخ می زنند،آسمان شب زیبا می شود...

 

به پیش می رود...سرما وجودم را فرا می گیرد.بیشتر از تاریکی اطرافم...کاملا در سرما فرو می روم!مغزم آرام آرام منجمد می شود.با همه ی آن علومی که آموخته است.همه ی خاطرات،همه ی تجربیات...

 

علوم...شک می کنم.به هر دویشان!به احساسم،و چیزهایی که آموخته ام.گرمای درون زمین،مذاب ها.می توانم همه را به یاد بیاورم...ولی چیزی که اکنون احساس می کنم.......

 

گرمای اعماق و سرمای درون.ترکیب احمقانه ای که حالا با تمام وجود احساسش می کنم...گرمای درون!برای درک احمقانه ترین چیزها،تجربه ی حماقت الزامیست!.

 

عرق کرده ام.گاه گاه درباره ی عرق سرد شنیده ام...ولی گرم است.گرم تر از زمین.گرم تر از من.گرم تر از همه ی سرمایی که وجودم را تا انجماد برده بود...

 

قلبم تیر می کشد.گرم میشوم.گرمایی که فراموش کرده بودم...درد می کند ولی گرم است.گرم...می نشینم.درد رهایم نمی کند.حال در میان آتش درون می سوزم.می ایستم،به آسمان خیره می شوم.تاریک است.گرم شده ام و بار دیگر...سیاه،بی ستاره،تنها...گرم شده ام...

 

قدم می زنم.سرد نیست.قلبم تیر می کشد؛فشارش می دهم.لباسم پاره می شود...احساس بهتری دارم.آرام قدم می زنم...می لرزم.قلبم محکم می زند.درد می کند...ولی می زند.محکم

 

 

آسمان سیاه،جاده ی یخ زده،برهنگی...باز هم به پیش می روم.تاانتهای این جاده ی تاریک می روم.مغزم به تکاپو افتاده است.آن هم گرم می شود.چگونه زنده ماندن را آموخته...ولی یک سوال برای همیشه مشغولش می کند...

 

 

زمین هم...درد می کشد؟.

 

 

D/ر.ا.مرگ

جوهر سرد

به نام خدا

 

جوهر سرد

 

"گاهی به رویای گذشته می روم.چشمانم را می بندم و پروژکتور تپنده ی بدنم تمام لحظات را برایم به نمایش می گذارد.در تاریکی،وقتی دست مهربانش بر شانه ام هست،وقتی احساس تنهایی سرد وجودم را می گیرد...و صدا!سنخیت تاریکی و صدا را هیچ وقت درک نکرده ام ولی لذتی را که ایجاد می کنند نمی توانم انکار کنم.

در این تاریکی دیدار خاطرات گوشهایم بیشتر تاریکی می شنوند تا صدا...و این شورع یک ایده ی جدید است که بار ها و بارها تکرار شد و هنوز تازه است و بی معنا.تاریکی و صدا تشکیل دهنده خورشیدی هستند به نام تنهایی و آفتابِ ترس.آفتابی که تا عمق وجودت را روشن می کند از سرمای ترس.

تنها زیر این خورشید است که می توانی بلرزی،حس ترد شدگی داشته باشی... و بدانی تاریکی تنهایت گذاشته است و آرام مانند یک درخت یخ زده،ریشه های درون "پارکت" ات خشک و خشک تر شوند...چشمهایم را باز می کنم. "THE END" را بزرگ و سفید در میان سیاهی می بینم...و شب می شود.

پروژکتور دیگر خوب کار نمی کند،تنها یاری دهنده ی رویاهایم در حال نابودیست.فقط می توانم فکر کنم...فکر!کاش زود تر به عمقش پی می بردم.کاش توانایی انجام وظایفم را داشتم...کاش می توانستم کاری برای طلوع "خورشید"انجام دهم.وقت فکر کردن هم می گذرد.انگیزه های بزرگ من برای بزرگ شدنی که مثل پتکی بزرگ مرا به زیر سایه خود برد و ...همه اش از اینجا شروع شد و حالا به آخر رسید...

باز هم لرزش...چشمانم را دیگر باز نمی کنم.در میان شعله ها،خود را به داری تدریجی آویخته ام.و خود را برای اثری "نو" آماده کرده ام.اثری که رویاهای دیگران را بار دیگر روان کند بار دیگر بتپد محکم تر از همیشه سخت تر پا بر جا تر.برای همیشه...در آینده.

من به تنهایی یک کاغذ و تاریکی جوهر بوده ام.من تاریکی و تنهایی را ترکیب کرده ام تا با همه ی ناتوانایی هایم شروع به آغاز شوم.تا بدانند حتی من هم می توانم؛شما هم می توانید.همه می توانیم...و باز هم خاطرات خاکستری رنگم جان می گیرند.زجر می دهند،ترس می آفرینند و آتش را شعله ور تر می کنند...دیگر نمی تپد من دیگر..."

در آینه نگاه می کنم.خود را نمی بینم.فقط یک "وان"ِ پر از یخ و تاریکیِ سرد.دستانم از لمس کاغذِ سرد،سر شده اند.اشک هایم صورتم را می سوزاند.چشمانش هنوز نیمه باز است.اشکی نیست.پر از شور مرگ به من می نگرد.دستش را تکان می دهد.کاغذ ِ دوم را از دستش می گیرم.گرم است.و دوباره آن دست خط آشنای تا بی نهایت زجر آور غریبه...

"دوباره بدون سلامی آمدی و می دانم بی خداحافظی می روی.برای راهی که ایجاد خواهد شد و این بار از سوی من.من ناتوان تر از پایان رساندن هستم.من همیشه در پایان زندگی می کردم و حالا در حال عبور از آن هستم ولی کاری برای پایان ندارم.من وظیفه ای داشتم.تو فرشته ی پایانِ من هستی.بنویس"

نگاه نمی کنم،فقط می شنوم.قلمی را در دست دارم که انتهایش متصل به قلب اوست.قلمی عجیب و یخ زده.اثر او...قلمی که ناقص است.وقت کامل کردن آن رسیده...چشمانم را باز می کنم.به قول خودش در آتش یخ زده اش در حال جان کندن است و منتظر برای دیدن اتمام اثرش...می نویسم.

"من دیگر نمی توانم با بی استعدادی های خود کنار بیایم.هنر دیگران در گذاردن روح خود در اثر است.ولی من این هنر را ندارم.شرمنده ام ولی توانسته ام اکنون که این کلمات رو به پایان است بدنم را درون این نوشته قرار دهم.آخرین و اولین اثر پایان یافته از من.پایانی همراه با پایان خودم.و این است پایان نوترین بی معنای من.برای تپیدن آینده."

قلم را درون یخی که تا انتهای وجودش را سوزانده فرو می کنم.از خانه خارج می شوم.یک قلم،یک بدن یخ زده و خاطرات را پشت سر گذاشته ام.اما این اثر را بر سینه ام فشرده ام.و خون یخ زده ای که سطح کاغذ را یه تسخیر در آورده.امیدوارم سرمای روحت کاهش یافته باشد.   تاریکی در انتظارت است.پایین...


ر.ا.مرگ

در انتهای موازات

به نام خدا

 

در انتهای موازات


سکوت شب را می توانم در شلوغی غروب احساس می کنم.وقت زیادی باقیست تا انتهای...

همیشه ریل های موازی قطار را ذلیل می یافتم.به دستور آهن وسطشان تا ابد موازی می گذرند،و این یک دستوری بی پایان است.پاهایم را روی ریل های حس می کنم.گرمند!شاید خطوط موازی دیگر سر اطاعت ندارند و این آهن های داغ می خواهند با سوزاندنشان مقابل این سنت شکنی بایستند...کوله ام را روی ریل می گذارم و جلو می روم.به خیال خود بی عدالتی میان ریل ها را لگد مال می کنم...

هوا تاریک شده است.سردی بدنم در حال مقابله با آتش پاهایم است...به نظر پاهایم با عمق وجودشان ظلم را درک کرده اند.روی ریل ها نشسته ام و به تاریکی فکر می کنم.تاریکی شب با آن همه ترس،مرهمی بر دل های دردمند است....پس ترس برای چیست...؟غیر از تاریکی به انتها هم فکر می کنم.زمان زیادی تا رسیدن به آن وقت لازم است.کی صبح فرا می رسد...

اولین باریست به فکر رسیدن صبح هستم.صبح برای همه آغاز است و برای من شروع پایان...بر روی ریل ها دراز می کشم.تا به حال انقدر به آن ها نزدیک نشده بودم...چقدر خنک و آرام بر زمین کوبیده شده اند...دل تنگ می شوم.دنیای من،دنیای ما،دنیای زیبایی های کوبیده شده است.کوبیده شده روی قلبمان،یا بر زمین سخت.و فقط زیبای است که خورد می شود.خطرناک است ولی با دل و جان بر ریل ها می خوابم.

از لرزش ریل ها از خواب می پرم.چقدر می لرزند.شاید این لرزش را رییس آهن های میان ریل های موازی ایجاد کرده...ترس.چشمانم را باز می کنم.خورشید تا انتهای چشمهایم را می سوزاند،شاید انتهای روحم را...و یادآوری می کند گرمای پایان،نزدیک است.

بلند می شوم و به قطاری که در حال نزدیک شدن است خیره می شوم...

صداری برخورد کل محوطه را فرا می گیرد...و این است پایان...

 

من سوار قطار شده ام و این سفر نیز پایان یافته...!فقط کوله ام بود که در انتهای بن بست،راه خروج را یافته بود...

بی پایان-endless

به نام خدا


بی پایان-endless


سال هاست برای شروع،تلاش بی حاصل کرده ام.شروعی که،پایانم را خاتمه دهد.وقتی یک زخم بر قلبت نهاده شود آرام آرام در خون حاصلش غرق می شوی.من،آخرین حاصل ذهن خود هستم.نه تا آن اندازه که در واقعیت نگنجم،و نه آن اندازه که تخیلاتم را واقعی جلوه دهد.

دانستن!شما تشنه اش هستید.ولی نمی دانم پس از دانستن بیشتر با چه حالی به سوی زندگی خود بازمی گردید...این آغاز یک زخم درونیست و آن قدر واقعیست که این توهم را پدید آورد...

ادامه مطلب ...